«دزد! دزد! آی همسایهها، دزد!» همچنان که فریاد میزد به سمتم هجوم آورد، زد زیر جعبهی توی دستم. جعبه پاره شد و کتابها پخش زمین شدند. انگار که شیئی قیمتی و شکستنی، خرد و خاکشیر شده باشد، ماتم زده کنار کتابها نشست. مثل اینکه قبرعزیزترین آدم زندگیاش باشد. یک کتاب برداشت با خود زمزمه کرد: ««کاش میشد من یک روز هیتلر بشوم. میگفتم هرکس هرچه دارد مال خودش نیست. مال خداست. ما هم از طرف خدا آمدهایم .»1 تو از طرف کی اومدی کتابای من بدزدی؟»..