پیران آفتاب نشین، داخل تنها قهوه خانهی بیشه در همسایهگی تک چنارپیرسبز، سبیل در سبیل نشسته بودند. ایرج گیوههایش را کند و روی تخت چوبی نشست و به پشتی کهنهی ماشینی تکیه داد که صدای مقوای شکستهاش گوشش را آزرد. شاگرد قهوهچی که لُنگ سرخ چرکی به گردنش آویخته بود، چای را پیش روی مرد گذاشت. پیرمرد از این جوان که مرتب مُفش را بالا میکشید بدش میآمد. اصلاً دلش نمیخواست از دست او چای بخورد. اما پیغام پشت پیغام، او را به آنجا کشانده بود..