نوع اثر : داستان
نویسنده
---
کلیدواژهها
موضوعات
پیران آفتاب نشین، داخل تنها قهوه خانهی بیشه در همسایهگی تک چنارپیرسبز، سبیل در سبیل نشسته بودند. ایرج گیوههایش را کند و روی تخت چوبی نشست و به پشتی کهنهی ماشینی تکیه داد که صدای مقوای شکستهاش گوشش را آزرد. شاگرد قهوهچی که لُنگ سرخ چرکی به گردنش آویخته بود، چای را پیش روی مرد گذاشت. پیرمرد از این جوان که مرتب مُفش را بالا میکشید بدش میآمد. اصلاً دلش نمیخواست از دست او چای بخورد. اما پیغام پشت پیغام، او را به آنجا کشانده بود. صدای آشنای عیوض رشتهی افکارش را پاره کرد.
« خب ایرج، حرف آخرت چیه؟ شب جمعه اول ماه بیاییم برای انارگل؟ میدانی که امیر پسر بدی نیست، دستش تنگه، والا… این روزا … دست کی که تنگ نیست! »
پیر مرد نگاهی به چشمهای درشت ورقلمیدهی عیوض انداخت و گفت: «حرف تنگدستی نیست، انارگل باید خودش، امیر را بخواهد که ... صدایش را در دلش انداخت و گفت که نمیخواهد»
عیوض نارضایتی ایرج را بار دیگر از رفتارش فهمید؛ برافروخته صدایش را بلند کرد. همهی نگاهها متوجهاش شد که گفت: «به عُورِتینه رو دادهای که بگوید: نمیخواهم! » سپس جای پاهایش را با هم عوض کرد و این بار پای چپش را به زیر رانش سُر داد و پای راستش را دراز کرد و گفت: «عقل و اختیارت را بدست یک بچه جَل دادهای! »
«مرد! احترامت سر جا اما حرمت دخترم را نگه دار! هنوز عروس تو نشده که اختیار میکنی و هر چه از دهانت در میآید میگویی! »
«خوب هم اختیار میکنم! حرفزدهایم، شیرینی خوردهایم آن هم از دو سال پیش، قبل فوت آن خدا بیامرز، از وقتی که او رفت دخترت ادا در میآورد، تو هم گوشت را چسباندهای به دهان دخترت، هر روز یک چیز میگویی. »
پیر مرد به چشمهای عیوض که درشتتر شده بود نگاهی انداخت اما او را لایق جواب ندید.
سکوت چند لحظهای، باعث شد صدای قلقل سماور و هورت کشیدن چای داغ با نعلبکیهای لب پَر و بالا کشیدن دماغ و تک سرفهها بیشتر به گوش برسد.
پیرمرد برخاست که برود صدای عیوض را از پشت سرش شنید که گفت: «آخرش هم تو هم دخترت ما را سنگ روی یخ میکنید! »
پیر مرد راهش را به طرف مزرعهاش کج کرد. ده مَن زمین به پشوانهی پنج فنجان آب چشم انداز نسبتاً خوبی برایش داشت. روزنهی امید بود برای روزهای افتادگی، آینده بود برای انارگل. دیدن نهالها که دو سه سال دیگر به ثمر مینشست، دلش را غنج میانداخت و تلخی حرفهای عیوض را میشست و میبرد. ایرج این بار آقایانه آمده بود، نه بیلی بر دوش داشت و نه پاچههای شلوارش را داخل جورابهایش داده بود.
سیاهی یک نفر از دور پیدا شد، دستش را سایهبان چشمانش کرد؛ امیر پسر عیوض بود که از سراشیبی کوره راه بالا آمده بود، خاک آلوده و سرخ. پیرمرد نه میتوانست برگردد و نه حوصلهی روبرو شدن با جوان را داشت.
امیر در سلام گفتن دست پیش گرفت و پیرمرد را به علیک وا داشت. اما مرد مهلت حرف دیگر را نداد و راهش را کشید و رفت و امیر را حیران پشت سر گذاشت. مردم از صحرا برمیگشتند و او تازه به صحرا میرفت! و در این رفتن به قدمهایش شتاب بیشتری داد. گویی هر آنچه که آزارش میداد به زیر پایش میفرستاد و از رویش رد میشد.
دختر تازه رس برای پدرش بلغور شیر بار گذاشته بود. بوی خوشش مطبخ را رد کرده بود. پیر مرد جان گرفته بود و ته دلش خوشحال بود. اما نه برای بلغور شیر که برای دخترکی بود که دلش به زندگی گرم اگرچه به امیر سرد بود.
دختر ظریفِ ابرو سیاهِ چشم پستهای، سفید پوست نبود اما رنگ رخش آمیخته به رنگ مهتاب بود و از جوانی میدرخشید. مرگ مادر روحش را میآزرد اما میل به زندگی صورتش را به درخشش وا میداشت.
مرد، رو به دختر گفت:
«بابا، آخرش که چه؟ چه باید بکنیم؟ » انارگل با ملاقهی مسی بلغور شیر را در کاسه سفالین کشید و سر سفره گذاشت. به همراه نانهای نازک و خشکِ سبزی و گلکاجیرهزده. مرد چند تکه نان تیلیت کرد و گفت: « من جوابگوی خیلیها باید باشم وقتش است حرف آخرت را بزنی دیگر بیشتر از این نمیتوانم عیوض را سر بدوانم! » انارگل نمکدان را از روی رف برداشت و سر سفره گذاشت. زبان در دهانش نمیچرخید. امیر را دوست نداشت اما از گفتنش شانه خالی میکرد. سردی رفتارش آنقدر بود که پیرمرد برای چندمین بار بفهمد در دل دختر چه میگذرد. دختر اما حرف را از دل کند و بر زبانش گذاشت و گفت:
«باباجان من شوی نمیخواهم! نمیگذارم تنها و بیکس تَه خانه باشی! اگر مادرم زنده بود یک چیزی. تو را یتیموار نمیگذارم بروم! » پیرمرد خندهاش را پنهانی فرو خورد و گفت:
«آخرش که چه؟ پنداری همیشه خواستگار در این خانه را از پاشنه در میآورد! الان ناز داری، خواهان داری. دوسال دیگر باید زنِ مرد زن مرده بشوی و یتیمهای یکی دیگر را بزرگ کنی، عاقل باش! تازه این را هم بدان که هیچ کس به خواستگاری دختر شیرینی خورده نمیرود، خلاف مردانهگیست دختر! » انارگل سرخ شد و با لحنی که میخواست عصبانیتش را پنهان کند آهسته گفت: «باباجان! زن امیر شدن هم همانطور سخت است. مادرش صنم یک نالهاش به زمینه یکی به آسمان! باید زن شش نفر باشم! عجلهی آنها الان برای همین است! »
«همچین عجلهای هم بندگان خدا ندارند. دوسالی هست که پیغام پسغام برای عروسی و بردن تو دادهاند، ما خودمان را از زیر بار در برده ایم! » دختر آهی کشید و گفت: «آن وقت که صنم روبراه بود و صدای جرینگ جرینگ النگوهای طلایش گوش فلک را کر کرده بود، منِ لایق پسرش نمیدید. حالا که مریضی از پا انداختش، به صرأفت افتاده من مادر مرده را با عجله به زیر تیر خانهاش بکشاند. »
پیر مرد سرخ شد نه از حرف دختر که یاد حرف مردان آبادی افتاده بود. برخی زنان، حرف زنان دیگر را در گوش مردانشان میچکاندند! راز صنم هم از پرده بیرون افتاده بود. زن قادر به کنترل ادرار خودش نبود و کم کم تمام مردم روستا خبردار شدند.
زیر چشمی پدر را نگاه کرد که در خود فرو رفته بود. ظرفها را بیرون، گوشهی ایوان برد و آب در پیالهها گرداند و دَمَر کرد. ماه در آسمان میدرخشید و صدای جیرجیرکها لحظهای قطع نمیشد. به تیر وسط ایوان تکیه داد. چشم در میان ستارگان کم سوی آسمان گرداند. روح انارگل را چیزی میآزرد چیزی مثل نبود مادر.
«با چه رفتاری بگویم او را نمیخواهم؟ ، به فرض بخواهم، مادر علیلش را چه کنم؟ خدایاااا! باید کهنههای مادرش را هم بشویم … هر هفته به حمام ببرم و پر و پایش را بسابم! اما من امیر را نمیخواهم، پدر و برادرانش را نمیخواهم!
روزی که شیرینی انارگل را خوردند برادرزادهی عیوض هم از شهر آمده بود. در خم کوچهی باریک خسرو را دید.
قد بلند و خوش رخت و لباس بود، دلش آنی پرواز کرده بود. با خودش گفت پسر شهری کجا، انارگل روستایی کجا! اما زود به هوس کودکانهاش پی برد. او پسر شریف خان، نادر را میخواست. قد و بالایش به اندازهی خسرو نبود که باشد! چشمان خندانش برق میزد. کاری بود. کار زیر دستش زله میشد. از زیر سنگ پول پیدا میکرد هر جا کار بود نادر همان جا بود!
یک شب در آبادی چُوُ افتاد که برای امیر دختر شریف خان را شیرینی خوردهاند، آه از نهاد پیرمرد برخاست، اما قند در دل انارگل آب شد! روزی آفتابی بود که امیر به همراه کسان دختر و پدر خودش به شهر رفتند برای عقد. پیر مرد واخورده و گیج به قهوه خانه رفت بعد سری به نهالستان زد و سپس سر از قبرستان ده و مزار همسرش درآورد.
شب که به خانه آمد آرام شده بود اما دیگر به انارگل نگاه نمیکرد. سنگین حرف میزد و سنگین رفتار میکرد.
چند وقت بعد امیر با تار و تنبک و مهمانان شهری و روستایی زنش را به اتاقی در زیر سقف خانهی پدرش برد. ایرج و انارگل نرفتند. پیرمرد گویی از مردم آبادی خجالت میکشید. هفتهی بعد، نیمه شب صدای در حیاط، پیرمرد را از جا کند.
«این وقت شب؟ ! ...باز چه خبر شده؟ ... خدایا! خودت به خیر بگذران! »
پشت در، صدای پچ پچههایی توام با صدای خندههای کوتاه میآمد. مرد اندکی آسوده شد و در را باز کرد. عیوض و برادرش عزیز بودند آنها را به مهمانخانه برد. خسرو و امیر هم بودند اما ته کوچهی تاریک ایستاده بودند و منتظر. ساعتی بعد آنها هم کنار پدارنشان نشسته بودند و به پشتیهای قالینی دستباف مادر انارگل تکیه داده بودند.
پیرمرد ته مطبخ چشمش به چشمهای خسته و سرخ انارگل افتاد که هول هولکی چای در استکانهای آب جوش گردانده، میریخت.
« تو را برای خسرو خواستگاری کردند. سه روز دیگر میرویم شهر برای عقد. خودت را حاضر کن! » انارگل هاج و واج نشست، انگار سطل آب یخ رویش خالی کرده باشند. کلامی به او نگفته بودند و کلامی هم از او نشنیده بودند و حالا او را شوهر داده بودند!
« روی دستت ماندهام که به هر که از راه رسید پیشکش کردی؟ من را لایق صلاح دید ندانستی! »
ایرج برافروخته در حالی که سعی میکرد خشمش را قورت بدهد که صدایش به اتاق بغل دستی نرسد گفت:
« ببین دختر، به تو رو دادهام آستر هم میخواهی! امیر را نخواستی رفت دختر یکی دیگر را گرفت. این را هم رد کنی چند وقت دیگر خبر عروسیش را میشنوفیم. » «بشنویم! اصلاً، رو چه حسابی مرا به او دادهای؟ از کسب و کارش میدانی یا اخلاق و رفتارش را میشناسی؟ » «هیچ کدام، همینقدر که سالم و قبراق است و پدر و خانواده دارد کم چیزی است؟ کارش هم درست میشود، مجبور است برای خرج و مخارج زندگی کار کند. »
«پدر... خودت میدانی که تنها امید من در زندگانی تویی، نزار حرمت بین ما شکسته شود! من این پسر را فقط یک بار در ته کوچهمان دیدم، قد و بالا و هیکل دارد اما عقل چطور؟ شاید فقط هیکل بزرگ کرده باشد! »«دیگر داری آن روی سگ مرا بالا میآوری، من نیامدم که از تو اجازه بگیرم، آمدم خبر بدهم چی به چی هست، همین که گفتم! » «با احترام میگویم نه! اگر مرا در فشار بگذاری خودم را میکشم! اهل فرار کردن از خانه نیستم و کسی را هم زیر سر ندارم ! »
ایرج از شنیدن جملهی «خودم را میکشم» دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد و گفت: «کارت به جایی رسیده که مرا میترسانی؟ تو با شانزده سال سن بزرگتر شدهای و من بچهی تو؟ . »
« نه من بچهام و خاک پای شما اما باید دل بخواهد و عقل قبول کند که بشود زن گرفت یا شوهر کرد. دلم نمیخواهد. او رانمیشناسی، من هم نمیشناسمش! »
« دختر مرا با ریش سفید وادار میکنی برای بار دوم بروم حرفم را پس بگیرم ؟ میدانی با دست خودت چه به روزمان میآوری؟ » «تقصیر کار منم؟ شما کلمهای با من صلاح و مشورت نکردی. مگر اسبم که بدون پرسیدن نظر من، دادی رفت؟ گیرم اسب، اسب را هم پس میگیرند و معامله را فسخ میکنند! »
ایرج حق را به دخترش داد اما حوصله نداشت حرف او و دخترش بار دیگر توی دهان اهل آبادی مثل سقز جویده شود، نه این بار نمیگذاشت.
«همین که گفتم حرفم دوتا نمیشود. »
« فقط یک کلام دیگر بشنوید پدرجان، در کدام شهر و دهات، دو مرد با پسرانشان میروند خواستگاری و کار را به یک بار رفتن تمام میکنن؟؟ ! »
«قبلاً تو را دیدهاند پسندیدهاند. علف باید به دهن بزی شیرین باشد که هست. دیگر چه؟ »
«صنم چند بار آمد و رفت؟ خواهر و زن برادر و هم عروسش را برد و آورد که چیزی از زیر دستش جا نیفتد. آن خواهرش که در روستای دیگر است، مرا در حمام ندیده بود به تندی و شدت روسری از سرم کشید که ببیند سرم مو دارد یا نه و چیزهای دیگر که شرمم میآید بگویم! حالا، اینها بدون زن و دختر، خودشان دست بکار شدن، بریدن و دوختن! »
ایرج از مطبخ بیرون رفت و دیگر زجه مورههای انار گل را نشنید.
دختر گریان که چیزی سر دلش سنگینی میکرد جایش را توی اتاق وسطی پهن کرد، دراز کشید و به اقبالش فکر کرد. یعنی چه! مگر میشود بیگپ و گفت با دختر، او را شوهر داد؟ ! اگر آدم درست و درمانی بود از همان شهر زن میگرفت نه که هلک و هلک پا شود بیایید روستا، حتماً ریگی به کفش دارد!
صورتش را در بالش فرو کرد و گریهی خفهی دیگری سر داد و با خود گفت؛ حالا تکلیفم چیست؟ به حرفم عمل کنم و خودم را بکشم؟
او هم مثل پدرش یکه حرف بود، انگار حرفش آیه قرآن است. یک دلش میگفت سم بخورد و یک دلش میگفت از تیر سقف کندوخانه خودش را حلقه آویز کند اما حرف ملای ده اگر راست باشد چه؟ آن دنیایش را هم از کف میرفت. وبدتر از آن، پدرش از غصه دق میکرد!
صدای تک سرفههای پدرش را شنید ناگاه از فکرش گذشت که بگوید: ای مرگ ... ای درد بیدرمان ...! اما فوراً پشیمان شد. میان مهر و کین از پدر گیر کرده بود. بر حال و روز خودش دل سوزاند و گریست.
به هق هق افتاد بود و دیگر نمیتوانست سر زیر پتو نگه دارد.
ایرج در اتاق دیگر دراز کشیده بود و به کاری که کرده بود فکر میکرد. اصلاً گمان نمیبرد که انارگل اینقدر شاکی شود! فکر میکرد که باید از خدایش باشد که به شهر میرود و عروس شهریها میشود. چه میدانست آشوب به پا میکند!
خسرو هیکل درشت داشت و گردنش را تبر نمیزد به دودی جماعت نمیخورد. از مردم هم چیزی از خلاف ملافش نشنیده بود. چرا انارگل غضب کرده بود؟ با خودش فکر کرد شاید از خجالتش باشد! وگرنه ته دلش قند آب میشود!
بالشت را برداشت و سر دیگر تشک گذاشت و دراز کشید با خود قل قل میجوشید. یک روز از قرار و مدار پدرش با قوم تازه مانده بود. «یعنی فردا باید پشت یک عده مرد راه بیفتم و بروم شهر و عقد کنم؟ ! شاید هم این گونه نباشد و مادری، کسی، ما را همراهی کند! » نمیدانست با دلش چه کند! او، دلش را پیشاپیش به نادر داده بود. آن هم تنها از جانب خودش. روح نادر هم خبرَ نداشت که انارگل دل به او بسته است. این طور دل بستنها بود، بودند دخترانی که عشق پنهان خود را به گور میبردند. او را در حال کار روی دیوار شکستهی خانهشان دیده بود. از پس پردهی تور پنجرهی اتاق مهمانخانه، حرکاتش را میپسندید. هم قد پدرش بود. نه لاغر بود و نه چاق؛ متوازن و فرز بود. موهای لَخت را با فرق کج باز کرده بود. صبح که سرکار میآمد به کارگر و بنا نمیمانست. مثل جوانان شهری لباس پوشیده بود. از ساکی که هر روز همراهش میآورد، لباس کارش را بر میداشت و نگاهی به اطراف میانداخت و لباسهایش را عوض میکرد، لباسهای بیرون را جای تمیزی آویزان میکرد. دستکش سیاه میپوشید و استمبلی خاک را که به قاعده پر شده بود، بلند میکرد. پدرش سینی ناهار را میبرد و میآورد. هر بار که قاشق غذا در دهان میگذاشت و میجویید نگاهی هم به پنجرههای خانه که روبرویش ولی با فاصله بود، میکرد گویی در جستجوی صاحب دست پخت بود.
ایرج هرچه بیشتر دقیق میشد، کمتر اثری از حاضر شدن دخترش دید. با خود گفت: « مگر برای عروسی همسالانش حمام نمیرفت و از شب قبل، رخت و لباسش را سر صندوق نمیگذاشت؟ ! برای عقد خودش کوچکترین دست و پایی نزد یا خواهر گفتهاش را خبر نکرد که بیاید و با هم کارها را روبراه کنند. نکند زیر زیرکی و موذیانه کاری میکند؟ » دلش شور میزد. از آن شب انارگل لام تا کام با او حرف نزده بود. نمیدانست به حساب شرم و حیا بگذارد یا لجبازی.
زیر لب گفت: «این بار اختیارم را دست تو، دخترگِیِ نیم وجبی نمیدهم که آبرویم را توی آبادی ببری، عروس میشوی خوب هم میشوی. » در خیالش بارها با انار گل بگو مگو کرده بود.
شب را به فکر صبح و رفتن به شهر خوابید. صبح چشم باز کرد، دید جنب و جوشی در خانه نیست. دیگ و دیگچه، بهم نمیخورند و صدای ویز کتری به گوش نمیرسد. رفت سمت اتاق وسطی که دخترش در آن میخوابید و در زد اما هیچ صدایی نیامد. دست انداخت و دو لت در را از هم باز کرد و داخل اتاق شد، دید رختخواب جمع و اتاق بهم چیده و مرتب است. اما نه از خودش خبری هست و نه روی جالباسی از چادر گلدارش. نزدیک بود پس بیفتد. مطبخ و مهمانخانه را نگاه کرد، نبود. گمان کرد صبح زود حمام رفته باشد. اما اسباب حمام هم گوشهی مطبخ زیر سکو جای همیشگیش بود. در انبار را باز کرد. بیاختیارچشمش به تیرهای سقف افتاد. طنابی آویزان نبود. در دل خدا را شکر کرد. پیت حلبی هفده کیلویی را از سر راه برداشت و کناری گذاشت. گوشه و کنار انبار را از نظر گذراند، پشت کندوی قدیمی را نگاه کرد. اثری از انار گل نبود. عرق سرد بر پیشانیش نشست. «حالا جواب مردم را چی بدهم؟ بگویم دخترم غیبشزده؟ ! » هراسی غریب دلش را چنگ میانداخت. « فرار کرده؟ نکند دروغ گفته و کسی را زیر سر داشته و من بیخبر بودم؟ ! » یادش آمد که انارگل گفت اهل فرار نیست. یعنی کسی را زیر سر نداشته و تا جایی که دخترش را میشناخت، دخترش راستگو بود و از او، دروغ و دَرمی نشنیده بود.
صدای در حیاط آمد، خسرو بود با پدر و عیوض و دو سه زن. ایرج نشسته بود و رنگش مثل گچ دیوار شده بود. جمع مهمانها ایرج را به آن حال دیدند، ترسیدند و از طرفی شستشان خبردار شد که دخترک بلایی سر خودش آورده است. وقتی دیدند ایرج ساکت است و سر و چشم پایین گرفته، یقین کردند فرار کرده است. جای ماندن نبود. همه با هم برگشتند.
ایرج با خودش گفت- شاید با خواهر گفتهاش حمام رفته باشد و از سر لج دیر کرده! یا شاید خانهی او رفته باشد، هر گوری رفته باشد خودش برمی گردد! توی اتاق دراز کشید، کسی نبود که جرعهای آب به دستش بدهد.
روز رفت و نزدیک شب شد و از انارگل خبری نشد. بدتر از آن تمام اهل روستا از غیب شدن دختر حرف میزدند. از چیزی که میترسید سرش آمد! کدخدا به دیدنش آمد که ماجرا را از زبان خودش بشنود. ایرج گفت. مو به مو، تا لااقل یک نفر باشد که حکایت درست را بداند. دم غروب، ایرج بلند بلند با خودش حرف میزد و میگریست. مثل جوان از دست دادهها. از این اتاق به ان اتاق میرفت و از مطبخ به کندوخانه. حتی سر چاه آب را برداشته بود و بارها دختر را صدازده بود: «انار گل، انار گل … بابا کجا رفتی؟ برگرد بابا! »
از نردبان بالا رفته و پشت بام را دیده بود. گویی قطرهای آب شده و بر زمین چکیده بود. «کجا پیاش بگردم، کجااا؟ ! » شرم و ترس مانند دومار همزمان دورش چنبرهزده او را در خود میفشردند. تمام جانش درد میکرد. لقمهای نان از گلویش پایین نرفته بود و پیالهای چای ننوشیده بود. به هیچ کس رو نداده بود که به خانهاش بیاید و سر سنگینی کرده بود.
تا داخل تنورِ خانه را دیده بود و صندوق بزرگ جهیزیه زنش را از قلم نیانداخته بود. جایی نبود که نگشته باشد.
نفسهایش به سنگینی میرفت و میآمد. خودش را روی رختخواب پرت کرد، اما هرچه تقلا کرد خوابش نبرد. از این شانه به آن شانه چرخید. فکر این که فردا روز عقد کردهی خسرو باشد تنش را لرزاند. نمیخواست مثل نوهی مرادخان مجبور به آتش زدن خودش شود. دخترک را بهفامیل دور شهریشان داده بودند. با زندگیِ بد نساخت، مجبور شد و برگشت، خودش را جلوی چشم پدر و مادر و برادرانش به آتش کشید. آنها، دختر طلاق گرفته نمیخواستند. او هم نمیخواست به شهر برود و زیر دست دیگرانی که نمیشناخت، بیفتد.
در دل گفت: «خشم و تندی و شاید کتک پدر از شوهر ناخواسته بهتر است! »
دمدمههای غروب ایرج لب ایوان نشسته بود و ناله کنان با خودش حرف میزد. « کاش همین الان دخترکم از اتاق بیرون میآمد و میگفت پدر جان من اینجایم گریه نکن! » به درک که خسرو و خانوادهاش از صرأفت گرفتن چنین ورپریدهای افتادهاند!
صدای افتادن و شکستن چیزی در انبار او را لحظهای از ترس لرزاند. پا برهنه سمت انبار رفت. هنوز بدنش لرز خفیفی داشت. دست دراز کرد و در انبار را به داخل هل داد. پا پیش گذاشت و سر داخل برد که ببیند چه خبر شده است. کندوی سفالین دو نسل قبل روی زمین افتاده و شکسته بود. گندمها بیرون پاشیده و انار گل آن وسط نشسته بود. ایرج لال شده بود. مثل مردهی از گور برگشته به دخترش نگاه کرد.
« من شوی نمیخواهم گفته باشم! » به گندمها پخش شده نگاه کرد و کمی از آن را با سینهی دست جمع کرد. « میخواستم اینجا آنقدر بمانم تا بمیرم! اما من را که میشناسی کم تحملم! خواستم بیرون بیایم نتوانستم، تکانهای من کندو را انداخت و شکست! » دخترک گندمها را رها کرد و لباسهایش را تکاند و گفت: « همین قدر بیشتر نتوانستم بمانم! آدم به این سادگیها نمیمیرد جان بسر میشود و خسته. منم خسته شدم! . »
ایرج نمیدانست بخندد یا برای آبروی از دست رفته بگرید و از سر غیظ سر دخترش را ببُرد.
دختر بیاعتنا به پدر بیرون رفت. کتری را از کوزه پر کرد و اجاق را گیراند و خواست غذایی بپزد.
ایرج کمکم به خودش آمد و حرکات دخترش را زیر نظر گرفت. ساده و صادقانه بود. عرق پیشانیش را گرفت و با خودش گفت: «خود کرده را تدبیر نیست! دخترکم تقصیر کار نیست. کاری که گمان میکرد درست است را کرده! » کمی این پا و آن پا کرد سپس از در حیاط بیرون رفت.
مردم، از زن و مرد برای نماز مغرب و عشاء در مسجد روستا جمع شده بودند.
گویا نماز مغرب را خوانده بودند و او هم به همههی بین دو نماز رسیده بود. چند بار یا الله گفت. توجه تک تک مردان از جمله پیش نماز جلب شد و حتماً زنان پشت پرده هم شنیدند. سپس گفت: «نمازتان قبول درگاه حق. مردم! دختر من انارگل جایی نرفته بود. بلکه از زور و اجبار من برای ازدواج به داخل کندو پناه برده بود تا همین دم غروب. خواستم بدانید و به شرأفت دخترم و من بدگویی نکنید که در دو دنیا مشغل ذمه هستید و دامانتان را در آن دنیا میگیرم. در این دنیا هم آه من و دخترم پشت سرتان است. دیگر این که در امر ازدواج به فرزندانتان زور نگویید مخصوصا به دخترانتان، آتش جهنم را برای خودتان نخرید! و از همان راهی که آمده بود و قبل از این که مردم از حیرت در بیایند و به خودشان بجنبند برگشت. سر راه از بقالی کشمش و خرما خرید و لای دستمال پیچید و راه خانه را در پیش گرفت.
چهل روز از آن بلوا گذشته بود که دید یکی دارد به در میکوبد. در را باز کرد زن و دختر شریف خان بودند که برای دیدن انار گل آمده بودند. ایرج آنها را به مهمانخانه راهنمایی کرد و با خود گفت- از هر طرف چرخیدیم خوردیم به قوم و خویش عیوض! مادر و دختر رو تشکچههای نرم و تمیز نشستند و اتاق را از نظر گذراندند. ایرج پس از آنها وارد اتاق شد و به مهمانها خوش آمد گفت و بیرون رفت. انار گل با سینی چای وارد شد و با شرم سلام کرد.
زنان گفتند و خندیدند و رفتند. ده روزی بود که از آنها خبری نشد. انارگل گاه امیدوار بود و گاه ناامید. فکر کرد- آمدند که او را ببینند و بروند پشت سرشان را نگاه نکنند؟ ! هول و ولا داشت. اما بعد از یک هفته دیگر هیچ فکری نمیکرد. در عوض، تمام مطبخ را بیرون ریخت و دیوارهایش را جارو کشید و پشت دیگها را سایید. رویهی رختخوابهای خود و پدرش را شست و دوخت. روز یازدهم کلون در به صدا در آمد و دوباره ایرج بود که در را باز کرد. پیغام از خانهی شریف خان بود.
به دختر گفت: « برای شب جمعه اجازه خواستند که برای نادر بیایند خواستگاری؛ این بار پوست کنده بگوها یا نه! هر چه تو بگویی! »
انارگل سرش را پایین انداخت و مدتی سکوت گرفت و بلند شد که از اتاق بیرون برود، دم در گفت:
«شما راضی باشی، من هم به پسرِ عمو شریف خان راضیم» و رفت و در اتاق وسطی خودش را گم کرد.
شب اولین روزی که عقد کردند و نادر برای نامزد بازی آمد، شب روشنی بود و ماه تمام رخ میتابید. نادر خودش را بالای در کشید و مثل گربه، چالاک و نرم پرید توی حیاط و سر از اتاق مهمانخانه درآورد. دل دختر گُرس گُرس میتپید. جوان، لتهای در را بهم آورد و چفت در را بست. انارگل گوشهی تاریک اتاق نشسته بود و قد و بالای نادر را نگاه میکرد. نادر لبخند گشادهای داشت به طرف او رفت. بوی ناخوش دهانش به صورت دختر خورد. انارگل چهره در هم کرد و فوراً ایستاد. خودش را به دیوار چسباند و دستهایش را چلیپای تنش کرد. نادر که شرم و ترس دخترک را دید پس رفت و دستمال کوچک ابریشمی را از جیب بالاپوشش بیرون کشید، گره ریز و کورش را به زحمت با ناخن باز کرد و پیش چشم دختر به نمایش گذاشت. مقداری شیرینی به هم چسبیده، شیشهای کوچک عطر که از بوی تند آن هم بدش آمد. در دل رنجید و گفت: «شب اول نامزدی که این باشد، وای به حال شبهای دیگر! »
زن جوان، کودک گریان را از آغوش پدر پس گرفت و به سینه انداخت و گفت: «پدر جان ما میرویم شهر، اما موقع جمع کردن پسته برمیگردیم» پیرمرد گره عمیقی به پیشانی انداخت، دخترش و کودک را خوب تماشا کرد و گفت: «زودتر بیایید، چشم براهم. »