نوع اثر : داستان
نویسنده
ندارم
کلیدواژهها
موضوعات
گرگ و میش صبحِ روز اولِ امرداد، حَسّون تور ماهیگیری و فانوس را برداشت، سر به زیر غرق خیال سمت لنگرگاه راه افتاد. آسمانِ مه آلود را نور کم سوی فانوسش سوراخ و پیش پای او را روشنایی میداد. حرفهای مادرش دنیا ناخواسته برایش مرور میشد. گفته بود -نرو، پدرت هم نمیرفت، مردان این حوالی هیچ کدام امروز به دریا نمیروند، گوش کن پسرم، نرو!
قایق، خود را بین دو صخره از دیدهها پنهان کرد. تور را با تمام قدرتی که داشت پرت کرد. تور، روی آب پهن و در عمق آب فرو رفت. با خودش خندید و گفت: «من به این چرندیات قدیمی اعتقادی ندارم! عدهای پیرمرد، از سر بیکاری دور هم جمع میشدند و قصهای میبافتند، بعد هم با آب و تاب، سینه به سینه نقل میکردند ...اما من که باور ندارم ... باید جای بابای تازه از دست رفتهام خرج بدهم چکار به این قصهها دارم؟ ! اصلاً همین امروز توی خانه غذا برای خوردن نداشتیم! مادر و دخترا چی بخورن؟ بیشتر وقتا نان هستهی خرما سَق میزنن»
حسون، ریسمان را گرفت و آهسته آهسته تور را از آب بیرون کشید. ماهی سفید درشت که فلسهایش زیر آفتاب مثل رنگین کمان میدرخشید، به تور پُر وصله و پینهی ارث پدریش افتاده بود. از شادی و سرخوشی جیغی زد که که صدایش بین دو صخره و صخرههای اطراف پیچید.
«ها! کجایند پیرمردا تا بیان ببینند چی گرفتم! »
وزنهای را محکم، چند بار به سرماهی کوبید، از آب به آرامی و دل جمع بیرون کشید و داخل قایق انداخت. ماهی را با تقلا از لابلای تور برداشت و در قایق انداخت و تور رویش پهن کرد گویی میخواست از چشم آسمان پنهان کند.
پاروها را دست گرفت، پارو زد. قایق را از میان دو صخره بیرون برد. به خودش گفت: «برای نهار و شام امروز بسه ... نه حرف پیرمردا گوش کردم و نه حرص و طمع بعضی جونای دیگرِ دارم … ببرم به نهار ظهر برسانم »
قایق به طرف ساحل و لنگر گاه کوچک قایقهای پارویی رسید. قایق را سر جای همیشگیاش گذاشت و مهار کرد. باخودش گفت:
«حالا چطور ببرم خانه که درو همسایههای فضول وپر حرف نبینند؟ ! »
همزمان ماهی را لای تور پیچید و تور را داخل کیسه گذاشت. کیسه را داخل زنبیل نیای. سبد را دست گرفت. سنگین بود اما راست و درست راه میرفت به هیچ طرف لنگر نمیانداخت و وانمود میکرد که ریگی به کفش ندارد! با قدمهای استوار سمت خانه رفت.
سبد را زیر سایهی درخت کُنار گذاشت. کیسه را توی سبد خالی کرد. ماهی از لای تور داخل سبد افتاد. خواست مادرش را صدا کند و بگوید:
« مادر سبزی قلیه را تف بده ماهیاش را آوردم! »
که حرف در دهانش ماسید. از دیدن چیزی که در سبد بود خودش را عقب کشید. ماهی سفید درشت مثل تکه چوبی خشک که قسمتی از آنرا اره کرده، اما نیمه کاره رهایش کرده باشند، داخل سبد افتاده بود. حسون سبد را کج کرد تا چوب از سبد بیرون بیفتد اما نیفتاد. انگار زیرش چسب ریخته باشند به سبد چسبیده بود. سرپا ایستاد و خم شد تا تکه چوب ماهی شکل را از سبد بیرون بکشد، سنگین بود. احساس درد و سوزش در کمرش کرد.
هیچ کسی متوجه برگشت حسون به خانه نبود. شانس آورده بود. با خودش گفت:
«تکه تکهاش کنم قیافهی نحساش معلوم نباشد بندازم گوشهی تنوربرای پخت نان»
تبر را آورد و به ماهی چون چوب سخت شده، ضربه زد. از جای ضربهها، خورده ریزههای خون آلودی به اطراف پاشید. حسون ترسید. به در اتاق نگاه کرد. انگار کسی صدای ضربههای تبر را نشنیده بود. خواست طرف تنور بکشاند. نتوانست از سبد جدا کند. با خودش گفت: «بهتر است آتیشش بزنم! »
رفت سمت تنورخانه از گوشهاش، چلیک نفت را برداشت و با مقوا و پوشال سمت چوب رفت. روی چوب نفت ریخت. مقوا و پوشالهارا روی چوب گذاشت و به نفت آغشته کرد. کبریت را کشید. پوشالها فوراً سوختند. سوختههای سبک بالا رفتند. ودر اطراف پراکنده شدند. مقوا سوخت و مچاله شد و نوبت ماهی چوب شده بود که بسوزد. سطح رویی شروع کرد به جمع شدن و بوی زنندهای به دماغ حسون رسید. حسون دماغَش را گرفت و عقب رفت. دنبال نفت گشت که روی آتش بریزد که زود دست دهد و چوب بسوزد. پیدا نکرد. نمیخواست هم از اهل خانه بپرسد. برگشت سمت چوب. دید از همان جاهایی که ضربه خورده بود، خون تیرهای بیرون آمده است. بوی زننده بقدری بود که پیراهنش را درآورد گرفت جلوی دهان و بینیش. چارهای جز صدا زدن مادرش را نداشت. چند باری که مادر گفت؛ صدایی شنیده نشد. به اتاقها سر زد. کسی خانه نبود. خوشحال شد. به انبار ته حیاط رفت. تااز بشکه نفت بکشد. هرچه تلمبه زد از بالا آمدن نفت هم خبری نشد. رفت سراغ فانوس و لمپا و نفتشان را روی تکه چوب و سبد خالی کرد. آتش گیرا شد و زبانهاش به آسمان رفت. هرچه بیشتر میسوخت مایهی سرخ تیرهی بدبو بیشتر خارج میشد. صدای چرخیدن کلید در به گوش رسید. در باز و بسته شد. مادر و خواهرانش بودند که وارد شدند. از همان دم در هر سه با سربند سرشان جلوی دهان و بینیشان را گرفتند. وبا اشارهی سر پرسیدند: «که این چیه؟ بوی چی میاد؟ »
حسون گفت: «نمیدانم! »
خون مثل جوی باریک راه افتاده بود و از شیب ملایم حیاط از زیر در به کوچه روان شد. هرچه بیشتر خون میرفت، بوی گندش بیشتر به مشام میرسید.
رهگذری که از کوچه میگذشت. از شدت بو دماغش را گرفت. دید از زیر در خون به بیرون شیب برداشته و در سرازیری کوچه میدود. درب خانه را به صدا درآورد. مادر در را باز کرد.
رهگذر با اشاره به مایع لغزان که مثل مار درازی پیچ تاب میخورد و پیش میرفت پرسید: «این چیه؟ بوی چیه؟ »
مادر جواب نداد.
مرد انگار نه انگار که غریبه است و نباید بیاجازه به خانهی کسی برود. سرش را انداخت پایین و جلوتر رفت. هرچه بیشتر نزدیک میشد، بوی بد هم بیشتر میشد. انگار دهها جنازه زیر آفتاب داغ یک جا بویشان در آمده باشد، نزدیک حسون ایستاد و گفت:
«چی میسوزنی؟ جسد چیه؟؟ »
حسون با بلند کردن دست و گره در میان ابروهای پُر پشت سیاهش، دست پیش گرفت و گفت:
«چی میگی عمو! جسد چیه؟ ! چشات واکن چوبه... از دریا گرفتم برای تنور. خیسه بد میسوزه! »
سپس دست به پشت مرد گذاشت و با هل دادن از خانه بیرون کرد و در را بست. مرد از رو نرفت و خم شد انگشتش را به مایع بد بو زد. انگشتش گزیده شد و سوخت. مرد فریاد زد و اهالی کوچه را به بیرون از خانههایشان کشاند و گفت: « الان که شکایتت را بردم پاسگاه، آن وقت میفهمی! »
مردم تا آن موقع فکر میکردند بو موقت است. حتماً کسی جایی میخواهد از شَر لاشهای، مُرداری خلاص شود. اما وقتی توی کوچه آمدند. بو شدیدتر شد. مرد بالا و پایین میپرید و دشنام را به تیر و طایفهی حسون کشانده بود.
عدهای از مردم وارد حیاط شدند و عده ایکه بیشتر بچهها بودند، هر کدام تکهای چوب و نی درازی برداشتند و دنبال مایع سرخ تیره راه افتادند. در کمتر از دوساعت تمام اهالی روستا توی کوچهی خانهی حسون و اطرافش بودند. در این میان، بو زودتر از خبر به پیرمرد صد ساله رسید. وقتی برای مشورت نزدش آمدند گفت:
« انگار کَر ماهی شکار شده! منو ببرین پیش جوان ناخلف! »
جوانترها پیرمرد را نوبتی کول کردند و تا در خانهی حسون رساندند.
پیر مرد نگاهی به پسر تازه جوان و نگاهی به چیزی که میسوخت انداخت و گفت:
«صبح اول وقت، قبل از طلوع آفتاب کَر ماهی گرفتی؟ »
جوانک به پیرمرد نگاه کرد. چشمانش میگفتند: «بله؛ اما زبانش به« نه» گفتن چرخید.
پیرمرد گفت:
«مگر نمیدانستی که امروز روز ممنوعه در تمام سال است؟ »
حسون سرش را پایین انداخت و گفت:
«یعنی از اون قدیم ندیمها تا همین امروز هیچکس در هیچ کجای این دور و اطراف در این روز خاص ماهی نگرفته بود؟ ! نه عمو جبار، ازشانس خراب من بود. »
جبار گفت: «معجزه هم اگر هر روز اتفاق میافتاد اسمش معجزه نبود ...نفرین هم همینه! گاه فوراً اثر میکنه و گاه چند نسل بعد خودش را نشان میده! دیر و زود داره و سوخت و سوز نداره! »
حسون گفت: ما که باور ندارم عمو اگر این طور که تو میگویی بود، باید از دعاهای شبانه روزی مردم، دنیا مثل بهشت بود، یا از نفرین مظلوم یک دانه هم ظالم در دنیا نمیبود!
پیر مرد گفت: برو بچه جان تو نمیفهمی! هنوز بوی شیر از دهانت نرفته! سپس رو به جوانها گفت بروند جلوی خون را با کندن زمین موقتاً بگیرند تا به دریا نرسد.
اما در همین موقع پسر نوجوانی وارد حیاط شد و گفت: «دریا بوی گند گرفته. بچه ماهیها مردند. »
مردم از حیاط و کوچه و محله به طرف دریا رفتند.
آب دریا در کنارهها رنگ تیره به خود گرفته بود. ماهیهای ریز و درشت زیادی روی آب آمده بودند.
مردم برگشتند سراغ پیرمرد که چارهای بیندیشد.
پیرمرد که از بوی تعفن شِماق از سر و گردنش برداشته و جلوی دهان و بینیاش نگه داشته بود، نگاهی به ماهی چوبی نیم سوز کرد و گفت:
«هیچ چارهای ندارد! اگر بهچاه بیاندازید آبهای شیرین متعفن میشود و همه از تشنگی هلاک میشوند.
اگر در خاک دفن کنید، نخلستانها خشک و بیبار و زمین کم کم لخت و عور چون بیابان میشود. شاید بهتر این باشد که با لنج به جای دور و کور غریبه ببرید! یا شانس بیاوریم طوفان شود و دریا خودش را پاکیزه کند! »
چند نفر سوار قایق شدند و رفتند تا لنج کرایه کنند. تا آنها بروند و برگردند فردا یا پس فردا میشد.
حسون با مادر و خواهرش خانهیفامیل رفتند. بوی نامطبوع، کم و گُم نشد. مردم که صبح از خانهها بیرون زدند، تا وضع دریا را ببینند. صدها عدد ماهی ریز و درشت مرده و روی آب جمع شده بود. با بالا آمدن آفتاب و گرم شدن هوا کم کم ماهیها رو به فساد گذاشتند. از لنج خبری نشد. مردم از شدت بو دچار تهوع شده و عدهای تنگی نفس گرفته بودند.
حسون که سرو کلهاش را شِماق پیچ کرده بود، وارد حیاطشان شد. خون ماهی، خشک شده و در خودش مچاله شده بود. کیسهی پلاستیکی را مانند دستکش در دست کرد و رفت ماهی را بردارد. دیگر سنگین نبود توانست بلند کند. داخل همان کیسهای که با آن آورده بود، انداخت و داخل زنبیل مادرش از دیوار مطبخ آویزان بود، گذاشت. از درخانه بیرون رفت. سوار قایق پاروییاش شد و به طرف صخرهها پارو زد. قایق را کشاند بین دو صخره. به کیسه، چند وزنهی سنگین بست و در آب انداخت.
بندرگاه پیش رویش بیحال دهان باز کرده بود. صاعقهی چند شاخهای، آسمان را برای لحظهای به دریا دوخت، بیدرنگ رعدِ کوبندهای هم افتاد مو به تن حسون سیخ کرد یکمرتبه به خود آمد گفت- «گور پدر خرافات و حرف مردم، من زیر بار چرند و پرند نمیروم. »
قطرههای ریز باران تن صاف دریا را چون تیرهای کوچکی میزد سوراخ میکرد موجهای ظریف میساخت تا دقایقی بعد به هم رسیده و بزرگ شوند، چنان که به دل هر صیاد کارکشتهای هراس بدوانند.
ابتدا فانوس را توی قایق جاگذاری کرد و بعد نشست پاروها را گرفت سمت دو صخره که گویی رفیقانه بانگش میدادند میانشان برود با تمام توان پارو زد راه گرفت تا روزش را خود بسازد.