پرستار رو به زن کرد: «همینجا وایسین تا آمادهش کنیم.» و با ابرو به جانبازان اشاره کرد: «میخوان نمایش بازیکنن.» پیرمردی به عصای چوبی تکیه داده و به نقطهی نا معلومی خیره شده بود.مرد جوانی روی تخت چرت میزد. مردی، با فرم خلبانی، فانتومِ پلاستیکی را توی هوا چرخاند و گفت: «به زودی به آسمانها خواهم رفت!» و ساکت شد. زن،که اینبار هم، مثل دفعات قبل به دنبال معجزه بود، با خود گفت: «وقتی نمایش بازی میکنن، یعنی حالشون خوبه.» و لبخند کمجانی بر لبانش نقش بست.