نوع اثر : داستان
نویسنده
نویسنده و منتقد
کلیدواژهها
موضوعات
صدای نازک و دلنشین دخترکی شنید:«این بیچاره حتماً مشکل دارد.» زنی که بیگمان مادرش بود جواب داد:«آره حیوانکی، زود بیا دخترم، نه نه کنار سرش، کنار سرش...»
همین دیروز وقتی روزنامهی کثیف و پاخوردهای از روی کاغذها و پلاستیکهای مچاله شده در سطل زبالهی مقابل کتابفروشیِ بزرگِ روبروی دانشگاه که همیشه یک جارزن با صدای رگدریده و چشمان ورقلمبیده اما چهرهی آفتابسوخته و غمانگیزی بیتوجه به هیچ کس لیست عنوانهای مهم کتاب را بلندبلند میخواند تا سیل جمعیتِ رهگذرِ پیادهرو را از آنچه در کتابفروشی میشد یافت آگاه کند برداشت بیهدف به تاریخ آن نگاهی انداخت دید مصادف با روز تولدش است و چهل ساله شده بود.
مادرش نانی در سینی گذاشت و با پشت قاشق تکهای پنیر روی آن مالید روزنامهپیچش کرد داخل کیف او انداخت گفت:«نادر پسرم به حرف معلم گوش بده، دقت کن ببین چه میگوید، مشغول بازی با بچهها نشوی چیزی از درس معلم نفهمی! امسال پنجم هستی درسهای سختی داری.»
معلمش یک آقای بد اخلاق و عصبانی حال بود که همه از پفهای کبودِ زیر چشم و لبهای سیاه افتادهاش گمان میبردند تریاکی باشد، همیشه یک کابل سیاه دو وجبی به دست داشت دنبال بهانه میگشت بچهای را با آن گریان کند؛ نامش آقای دهقانی بود و شبهای بسیاری کابوس خواب نادر میشد، بخصوص شبهایی که بچه مشقِ تکلیف بسیار داشت.
مادر نمیدانست معلم نادر با آن حال عصبیاش فقط بانی وحشت و دوری بچهها از درس میشود، او فکر میکرد تنبیه معلم لازمهی تربیت بچهها است، پس هر وقت به مدرسه سر میزد به رئیس و آقای دهقانی میگفت اگر نادر درس نخواند او را تنبیه کنند تا آدم شود. شاید از اینرو بود که آقای دهقانی یک روز با چشمانی خمار، فکِ افتاده و بیحال وارد کلاس شد چون شلوغی بچهها به حالش نساخت دست گرداند از بین سی بچه به نادر گفت جلو بیاید، وقتی آمد با کابل سیاه دو وجبیاش آنقدر کتکش زد که بچه مانند مرده کف کلاس ول شد. نادر آن روز پیش چشم بچههای دیگر چنان حقارتی کشید که دیگر شرم داشت به کلاس برود و از مدرسه تنفر پیدا کرد.
همیشه دلش میخواست نقاش بزرگی بشود تا بتواند افکار خودش را با رنگ روی بوم تصویر کند مردم دربارهی هنرش سخنها بگویند، خلاقیت خوبی داشت و در مدرسه بهتر از همه نقاشی میکشید، اما چون نسبت به آنجا تنفر پیدا کرده بود در کلاس پنجم نتوانست موفق عمل کند و رفوزه شد. همان سال مادرش نیز پس از ماهها تحمل یک بیماری خاص مُرد تا نادر راحت بتواند ترک تحصیل کند بیفتد توی خیابانها و با بچههای ول دیگری چون خودش به دور از چشم آدمبزرگها سیگار دود کند. مدتی در خیابانها جعبهای بر دوش میگشت کفش مردم را واکس میزد، برایش بد نبود، اندکی پول و تبسمهای شیرینی از مشتریها میگرفت، حتی برخی به او انعام هم داده و آفرین میگفتند، اما در ظهر یکی از روزهای گرم تابستان که بیحوصله زیر سایهای نشسته بود پسر همسایهشان، فرود او را دید نزدیک آمد گفت:«چطوری نادر؟ چکار میکنی؟» نادر سر به دیوار تکیه داد با لبان خشک نفسی زد گفت:«میبینی که واکسی شدهام، ولی از صبح دشت نکردهام...»
فرود دو سه سالی از او بزرگتر اما یک پسر لاغرمردنیِ ضعیف بود که چشمانی در کاسه نشسته، دماغ باریکی به صورت آویزان داشت، نگاهی طعنهآمیز به وضعیت نادر انداخت با صدایی چون هوهوی کبوتر خنده سرداد، نادر طاقت نیاورد گفت:«به چه میخندی توله سگ؟! برو که اگر بلند شوم چون ریواس پوستت را میکَنَم تا استخوانهایت بیرون بریزد! حوصله ندارم برو!»
فرود سریع حساب کار دستش آمد از خنده ایستاد گفت:«چرا حوصله نداری رفیق؟! منظور بدی نداشتم ولی این چه کاری است، چرا با من کار نمیکنی؟! درآمد خوب و پیشرفت...»
“تو مگر کار میکنی چوبکبریت؟!»
فرود به دل گرفت لب و لوچهاش را جمع کرد دست به کمر زد گفت:«بله که کار میکنم! من شاگرد گچکار هستم، مگر نمیدانی؟!»
“شاگرد گچکار؟! تو مگر میتوانی یک کیسه گچ بلند کنی؟! چرا لاف میزنی پسر؟!»
فرود باز خنده سرداد، خندان گفت:«بله کار سنگینی است اما ور دست پسرخالهام هستم خودش کمک میکند تا یاد بگیرم و قوی شوم. اگر بخواهی میتوانی با من کار کنی، هرچه نباشد از واکسی بهتر است، بعدا اوستا میشوی نانت میفتد توی روغن.»
نادر با معرفی فرود سر از کارگری در آورد و خیلی سریع تواناییاش را به اوستاکار ثابت کرد شاگرد قابل قبولی شد، همه چیز خوب بود جز خودِ اوستاکار که تریاک میکشید و این دو بچه را نیز به دام دودش انداخت، تا حدی که چند سال بعد فرود گردی و تزریقی شد نادر هم گویی تریاک را به نافش بسته بودند شبانه روز میکشید؛ این وضعیت نادر زمانی به خواریاش برد که دیگر به او کار ندادند و جیبش خالی شد، پس چون هزاران معتادِ بیخانمانِ دیگر زباله گردی پیشه کرد.
روزها تا کمر داخل مخازن زبالهی خیابانها فرو میرفت پلاستیک و آهنپاره جمع میکرد غروب میفروخت نانی میخرید، چند روزی هم با درد خماری میساخت که پول کافی برای خریدن مواد گرد آورد، شب در خرابهها، پارکها و پیادهرو خیابانها میخوابید پیوسته ضعیفتر، کثیفتر، بیارزشتر و ناامیدتر میشد.
روزنامه را داخل پیراهن چرکینش گذاشت و کمی زیر کمربند پوسیدهاش داد تا بیرون نیفتد سر فرصت نگاهی دوباره به آن بیندازد، سپس از جلوی مرد جارزن رد شد رفت سروقت سطلهای بزرگ زباله، اما تا نیمههای شب هرچه جستجو کرد چیز قابل فروشی نیافت خسته و گرسنه روی سنگفرشهای پیادهرو دراز کشید چشم بر هم نهاد.
هوا دم به دم سردتر میشد نمیگذاشت بخوابد. بیقرار از سرمای آزاردهنده خواست دستان خود را روی سینه سپر کند که متوجهی روزنامهی زیر پیراهن شد آه سردی کشید گفت:« چهل ساله شدم! تُف بر شرفت دهقانی! تُف بر نادانی تو هم مادر!...»
با خود گفت:« چهل سال بدبختی! من میخواستم که باشم و چه شدم؟ یک مرد بیارزش چهل ساله! اگر امشب همینجا بمیرم چه میشود؟»
سحرگاه با جوانهی آفتاب سرو کلهی رفتگر شهرداری پیدا شد جاروی دسته بلندی به دست داشت بنا کرد به جارو کشیدن خیابان و پیادهرو، وقتی نزدیک نادر آمد توکِ جارویی به پایش زد آرام گفت:« بلند شو جوان، الان اینجا گرد و خاک خفهات میکند، بلند شو برو جای بهتری برای خوابت پیدا کن.» اما نادر اهمیت نداده تکان نخورد. رفتگر که پیرمرد بیطاقتی بود دوباره به پایش زد بلندتر گفت:«هااای با تو هستم، بلند شو!»
زمین میل به جنبیدن داشت او اما نه، رفت شانهاش را تکان داد دید مرده و خشکیده است. پیرمرد هراسان شد دوید خبر داد پلیس آمد، دو سه ساعت بعد جنازهی نادر توسط چند کارگر شهرداری با دستکش به دست و صورت ماسک زده پشت یک وانت انداخته شد، رفت برای خاکسپاری در قطعهی گمنامان قبرستان. ترس از چنین سرنوشت تلخی ناگهان لرزه بر اندامش انداخت.
نور چراغ ماشینهای خیابان که سریع رد میشدند به صورتش میافتاد و سبب میشد با پلک بسته دنیا را لحظاتی نارنجی رنگ ببیند، درست مانند آتش بزرگی احاطهاش میکرد، گاهی هم صدای گامهای شتابزدهی کسی شنیده میشد که میگذشت اما در گوش او چون تلنگر تکانش میداد تا به خود آید بگوید:«من چرا اینجا هستم؟! چرا اینطور شدم؟! من در این دنیا چه کارهام؟ وجودم چه اهمیتی دارد؟! یک بیخانمان آلوده به اعتیاد، کسی که هیچ کس درکش نکرد حتا مادرش! کسی که نادانی مادر نابودش کرد، معلمی بیشرف بدبختش کرد! کسی که آرزو داشت نقاش بزرگی شود اما بیوجود شد، بود و نبود من در این دنیا چه فرقی دارد؟! کسی که میخواست نقاشیهای ارزشمند روی بوم بکشد اما خودش لکهی نازیبایی بر بوم دنیا شد!...»
صدای گامهای کوچک دخترک نزدیکتر آمد و قامت کوتاهش برای لحظهای دنیای نارنجی رنگ را قهوهای کرد، سپس با همان گامهای سبک فاصله گرفت.
مادرش گفت:« آفرین دخترم! ما باید به دیگران کمک کنیم.»
وقتی نادر چشم باز کرد چند اسکناس جلوی صورت خود دید که نسیم صبحگاهی بازیشان میداد؛ یکمرتبه اشک حسرت از چشمان خستهاش راه گرفت برخاست به پولها چنگ انداخت، سپس روزنامه را از زیر پیراهنش بیرون آورد در کمال شگفتی چشمش به جملهی زیبایی خورد:«امروز روز تازهای است!»
نفس عمیقی کشید بلند شد یکراست به مغازهی لوازم تحریرفروشی آنطرف خیابان رفت با پول دخترک بستهای رنگ و چند قلممو خرید و بیدرنگ به طرف کمپ ترک اعتیاد راه افتاد. .