صدای نازک و دلنشین دخترکی شنید:«این بیچاره حتماً مشکل دارد.» زنی که بیگمان مادرش بود جواب داد:«آره حیوانکی، زود بیا دخترم، نه نه کنار سرش، کنار سرش...» همین دیروز وقتی روزنامهی کثیف و پاخوردهای از روی کاغذها و پلاستیکهای مچاله شده در سطل زبالهی مقابل کتابفروشیِ بزرگِ روبروی دانشگاه که همیشه یک جارزن با صدای رگدریده و چشمان ورقلمبیده اما چهرهی آفتابسوخته و غمانگیزی بیتوجه به هیچ کس لیست عنوانهای مهم کتاب را بلندبلند میخواند تا سیل جمعیتِ رهگذرِ پیادهرو را از آنچه در کتابفروشی میشد یافت آگاه کند برداشت بیهدف به تاریخ آن نگاهی انداخت دید مصادف با روز تولدش است و چهل ساله شده بود..