امبولانس

نوع اثر : داستان

نویسنده

---

کلیدواژه‌ها

موضوعات


منور که زدند آسمان روشن شد و همانطور که می‌سوخت و پایین می‌آمد شعاع نورش کم و کم‌تر می‌شد، تا در نقطه‌ای دور فرود آمد و خاموش شد. دوباره سیاهی و تاریکی حاکم شد و ترس و اضطراب سراغم آمد نمی‌دانم چرا سربازی که فرستادمش گروهان کمک بیاورد، هنوز نیامده نگرانش بودم، نکند برایش اتفاقی افتاده. گاهی صدای رگبار مسلسل و انفجار از دور می‌آمد و سکوت شب را می‌شکست، دیگر صدای هیچ جنبده‌ای نمی‌آمد، انگار همه از ترس خزیده بودند داخل لانه‌هایشان. و من تک و تنها میان این سکوت و تاریکی در انتظار نجات بودم. 
نمی‌دانم آمبولانس چطور داخل خاک گیر کرد، هر چه گاز می‌دادم بیشتر فرو می‌رفتم، چند بار عقب جلو کردم فایده نداشت، سرباز پایین آمد؛ فرمان داد، رفتم جلو، اما بیشتر تو خاک فرو رفت، پیاده شدم، یک مرتبه صدای خمپاره آمد، هر دو روی زمین دراز کشیدیم، صدای انفجار هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد، طوری که آمبولانس را تکان می‌داد. دوباه صدا و انفجار‌های پی در پی که خیلی نزدیک ما می‌خورد، تنها شانسی که آورده بودیم آمبولانس داخل آشیانه تانک گیر کرده بود. من صدای ترکش خمپاره‌ها را که از بالای سرمان رد می‌شد و هوا را می‌شکافت و نزدیک‌مان روی زمین می‌افتاد می‌شنیدم. برای چند دقیقه‌ای دراز کش روی زمین ماندیم تا صدا خوابید. ترسید بودیم، تا حالا این قدر خمپاره نزدیکم نخورده بود، نفس در سینه‌ام حبس شده، نمی‌دانستم چکارکنم، سرباز همراهم منتظر عکس العمل من بود. 
ترس و وحشت را در چشمانش می‌دیدم، خودم هم دست کمی ازاو نداشتم، وقتی صدای انفجار قطع شد، هردو بلند شدیم. با نگرانی پرسید: «چکار کنیم؟ « سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. 
گفتم: «تو بلدی بری گروهان کمک بیاری؟ « 
من من کرد گفت: «با.... شه...» 
گفتم: «منتظرت می‌مانم، نترس؛ هیچی نیست دیگه خمپاره نمی‌زنند. «
بدون اینکه چیزی بگوید شروع کرد دویدن و توی تاریکی ناپدید شد. 
لعنت به این‌شناس، امروز روز بدبیاری من بود، بخاطر کل کلی که با گروهبان شاوریانی کردم، او هم لج کرد، به بهانه این که یکی از راننده‌های آمبولانس گروهان چهارم تقاضای مرخصی کرده، مرا خط مقدم فرستاد. می‌خواست حالم را بگیرد، خیال می‌کرد من مثل بقیه از ترس التماسش می‌کنم که مرا خط نفرستد، به همین خاطر چشم دیدن مرا نداشت. یک جوری می‌خواست از شرم خلاص شود، دنبال بهانه بود. من هم از خدا خواسته قبول کردم. از طرفی دلم نمی‌خواست داخل موتوری و چیز‌هایی که آنجا اتفاق می‌افتاد باشم و از طرفی حوصله امر و نهی کردنش را نداشتم. درخط آقای خودت بودی، هر جور که دوست داشتی می‌گشتی. با اینکه تا حالا راننده آمبولانس نبودم، برایم مهم نبود، سرلجش من هم منتظر ماشین غذا نشدم و پیاده راه افتادم. با اینکه او گفت: « صبر کن تا ماشین بیاید بعد برو. « من گوش ندادم، همین جور که می‌رفتم گفت: « دیوونه کله خر. « من از این حرفش خوشم آمد، احساس پیروزی می‌کردم، از این که حالش را گرفته بودم خوشحال بودم، با اینکه باید سه یا چهارکیلومترپیاده می‌رفتم، ولی راضی بودم. 
نزدیکی‌های گروهان که رسیدم ماشین غذا سوارم کرد، راننده تویوتا لندکروز محسن همدوره‌ایم بود، پشت تویوتا چند تا سرباز که تازه از مرخصی آمده بودند، با ساک‌هایی پر از سوغاتی، دو تا سرباز که مسئول توزیع غذا بودند و دیگ‌های غذا که از یکی از آن‌ها در اثر تکان خوردن دور دیگ خورش ریخته شده بود و بسته‌های نان وسط تویوتا بود. هنوز سوار نشده بودم که محسن شروع کرد به غر زدن: «مرد حسابی سه ماه از خدمتت مانده، بجای اینکه تو موتوری بمانی، دیوونه بازی در می‌اری سربسر گروهبان میزاری. «
گفتم: «همش زور می‌گه! خیال می‌کنه ما نوکرشیم! «
محسن گفت: «داری خدمت می‌کنی، هرچی گفت باید انجام بدی. «
گفتم: «خیال می‌کنه ما سرباز آش خوریم که هر چه گفت بگیم چشم. «
محسن گفت: «اومدی سربازی نه خونه خاله‌ات! هرچی گفت، بگوچشم مثل بقیه. «
گفتم: « من عادت ندارم بگم چشم. «
گفت: «خودت می‌دونی! اینم جوابش. «
رسیدیم گروهان روبروی سنگر بهداری ایستاد و گفت: « اینم سنگر بهداری! « 
بوق زد، از وانت پیاده شدیم. 
مسئول بهداری گروهان با یک دیگ از سنگر بیرون آمد. 
محسن گفت: «سلطانی مواظب همدوره‌ای ما باش، امشب مهمان شماست. «
سلطانی نگاهی به من کرد 
گفت: «چشم، مواظبشم. «
سلطانی دیگ را تحویل مسئول توزیع غذا داد. 
محسن گفت: «پرش کن. امروز مهمان دارن. « 
سلطانی وقتی دیگ را گرفت، داخل سنگر رفت، توزیع غذا که تمام شد، محسن قبل از سوار شدن. 
گفت: «مراقب خودت باش، فردا تو موتوری می‌بینمت. بعد دور زد رفت. «
وقتی وارد شدم، سنگر بوی الکل و بتادین می‌داد، ولی خیلی تمیزتر ازسنگر ما بود همه چیز مرتب، پانسمان، قرص، آمپول و الکل داخل یک جعبه مهمات چیده و دو تا برانکارد یک گوشه سنگر گذاشته بودند. 
سرسفره گفت: « نگران نباش، امشب خبری نیست! از هفته پیش که عراقی‌ها پاتک زدند تا حالا هیچ اتفاقی نیفتاده. « به من امیدواری داد. فقط گفت که ماشین رو چک کن و من هم بعد از غذا خوردن ماشین رو چک کردم و در طول روز به قرص‌ها و چیز‌های دیگری که داخل سنگر بود نگاه و بعد هم کتابی را که همراهم آوردم مطالعه کردم. 
بعد از شام احساس خستگی می‌کردم و خیلی خوابم می‌امد، می‌خواستم بگیرم بخوابم، چند بار چشمانم روی هم رفت، دلشوره عجیبی داشتم. سلطانی وقتی دید دارم چرت می‌زنم گفت: «بگیر بخواب! « 
گفتم: «می‌ترسم بخوابم، شاید یه اتفاقی بیفته؟ «
گفت: «نترس! «
گفتم: «امروز روز بدبیاریم بوده. «
گفت: «بخواب. «
 پتو پهن کردم، می‌دانستم اگر سرم را بگذارم رفتم، نمی‌دانم چطور شد، یک مرتبه یکی مرا تکان داد و مرتب صدایم می‌زد. می‌گفت: «بلند شو، بلند شو» با حالت مضطرب بلند شدم، نگاهی به اطرافم کردم، سلطانی با یک عالمه باند و چیز‌های دیگر از سنگر بیرون زد، با عجله بلند شدم، سریع لباس‌هایم را و جلو سنگر کفش‌هایم را پایم کردم. هوا تاریک بود، چند تا سرباز دور آمبولانس جیپ میول* جمع شده و کمک کردند که مجروح را از آمبولانس پیاده کنند، یکی ازسرباز‌ها چراغ قوه گرفته بود پایین و سلطانی سریع دور سرش را باند می‌پیچید، لباسش خونی بود، همانطور که به طرف آمبولانس می‌رفتم صدای او را شنیدم که می‌گفت وضع سرباز خیلی خوب نیست و ممکنه شهید بشه. دویدم طرف تویوتا هول کرده بودم، اولین تجربه‌ام بود، ماشین را روشن کردم، عقب آمدم و پیاده شدم، در را باز کردم، سلطانی با کمک سرباز‌ها او را سوار آمبولانس کردند. به یکی از آن‌ها که دور ماشین بود گفت همراه من بیاید. سوار شد، شیشه جلو به غیر از یک سمت راننده بقیه را گل مالی کرده بودند. جلویم یک دیوار سیاه قرار داشت، هیچی نمی‌دیدیم، از خوش شاسی بود یا بدبیاریم، همان زمان یک منور زدند و آسمان روشن شد، باید از فرصت استفاده می‌کردم و خودم را از این مخمصه نجات می‌دادم، گازش را گرفتم و آمبولانس از جا کنده شد. فقط صدای سلطانی را شنیدم که می‌گفت یواش‌تر. ولی من گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. هر چه منور پایین‌تر می‌آمد شعاع نورش کم می‌شد تا در یک نقطه فرود آمد، هوا تاریک و دیوار سیاهی جلویم ظاهر شد، دیگر هیچ ندیدم. سرباز سرش را بیرون آورد و جاده را می‌پایید فرمان می‌داد و من هم از سمت خودم، خدا خدا می‌کردم که دوباره منور بزنند و آسمان روشن شود، انگار دعایم مستجاب شد. باید از فرصت استفاده کنم، بتوانم مسیری را طی کنم و باز دوباره، هر دو سرمان را بیرون آوردیم، احساس می‌کردم نفسم بالا نمی‌آمد. آمبولانس یک مرتبه رفت بالای خاکریز و نزدیک بود چپ کنیم با صدای آن سرباز که گفت کجا داری میری. دست وپایم را گم کردم کوبیدم روی ترمز، منور سوم را که زدند فهمیدم کجا رفتم، دوباره آمدم وسط جاده، باز تخته گاز دادم. 
خیلی دیر کرده، درمانده بودم نمی‌دانستم چکار کنم، در فکر بودم که آسمان روشن شد. یک مرتبه صدایی مرا به خود آورد. 
سربازگفت: چرا اینجا نشستی؟ 
سرم را بلند و نگاهی به سربازی که سرش را باند پیچی کرده و خون روی لباسش ریخته بود کردم. بلند شدم و گفتم: «منتظر نیرو‌های کمکیم که بیاد. «
گفت: «مگر چه شده؟ « 
گفتم: «آمبولانسم گیرکرده و در نمیاد! «
گفت: «می‌خوای چکار کنی! «
گفتم: «منتظرم بیان کمک. «
گفت: «بیا کمکت کنم آمبولانس رو در بیاریم. «
با حالت درمانده گفتم: «درنمیاد همه کار کردیم «
گفت: «باید زیر لاستیک‌ها رو خالی کنیم! «
گفتم: «مال کدوم گروهانی؟ « 
گفت: «برای چه می‌پرسی؟ مال گروهان چهارمم! « 
با حالت تعجب گفتم: « سربازی تو راه ندیدی؟ « 
: «نه» 
: «نکنه اتفاقی براش افتاده! « 
: «نترس راه رو بلده، باید فرمانده گروهان اجازه بده که وانت بفرستن» 
: «بفکر مجروح نیستن که داخل آمبولانس معلوم نیست زنده است یا مرده! « 
: «می‌تونیم با کمک هم نجاتش بدیم. « 
: «با دست خالی! « 
یک مرتبه دستش را پشت سرش برد و آهی کشید
دستش پر از خون بود 
تا خون را دیدم گفتم: «وضع زخمت خیلی بده؟ « 
گفت: «چیزی نیست! باید کمک اون بیچاره کنیم. « 
دوباره گفت: «نمی‌شه منتظر ماند! « 
: «سلطانی امیدی به زنده بودنش نداشت. «
: «سلطانی همیشه این حرف‌ها رو می‌زنه» 
با این حرف به خود آمدم، باید کاری می‌کردم تا از این وضع نجات پیدا کنم و مجروحی را که نمی‌دانم زندس یا شهید شده برسانم بهداری گردان، پشت سرش راه افتادم. باید زیر لاسیتک‌های جلو را خالی کنیم و سنگ یا چیز دیگری بگذاریم، او یک طرف آمبولانس نشست و من طرف دیگر و با عجله شروع کردیم خاک زیر لاستیک را درآوردیم. دوباره آسمان روشن شد، باید ازفرصت استفاده می‌کردیم، هردو بلند شدیم و دنبال چند تا سنگ برای اینکه زیر لاستیک‌ها بگذاریم، همین طور که می‌گشتیم یک مرتبه ایستاد سرش را گرفت و آهی کشید. گفتم: «چه شده؟ « گفت: «هیچی! « گفتم: «بشین من خودم کارم را انجام می‌دم. « گفت: «نه چیزی نیست الان خوب میشم! « دوباره شروع کردیم دنبال سنگ جمع کردند. 
آخرین سنگ را گذاشتم زیر لاستیک، قفل چرخ‌ها را چرخاندم گفتم: «برو کنار می‌خوام آمبولانس رو روشن کنم! « کنار آمد، خدا خدا کردم که دربیاد گفت: «آرام گاز بده. « استارت زدم، تو دنده گذاشتم کمی جلو رفت و یه خورده جابجا شد، دوباره گذاشتم تو دنده عقب، چند بار عقب و جلو کردم، احساس کردم آمبولانس از توی گودال در آمد، پیاده شدم و چرخ‌های جلو رو آزاد کردم، آسمان دوباره روشن شد. سرباز را صدا زدم: «بیا سوار شو تو رو ببرم بهداری! « دیدم صدایی نمیاد پیاده شدم با نگرانی نگاهی به اطراف کردم کسی نبود. نمی‌دانم کجا رفته بود. با عجله رفتم درب عقب آمبولانس را بازکردم ببینم وضع مجروح چطور است، وقتی در را باز کردم دیدم اثری از مجروح نیست. 
یکی تکانم می‌داد و می‌گفت بلند شو، مجروح داریم. سراسیمه با وحشت بلند شدم و نگاهی به داخل سنگر انداختم و سلطانی را دیدم که از سنگر خارج می‌شد.