امبولانس

نوع اثر : داستان

نویسنده

---

چکیده

منور که زدند آسمان روشن شد و همانطور که می‌سوخت و پایین می‌آمد شعاع نورش کم و کم‌تر می‌شد، تا در نقطه‌ای دور فرود آمد و خاموش شد. دوباره سیاهی و تاریکی حاکم شد و ترس و اضطراب سراغم آمد نمی‌دانم چرا سربازی که فرستادمش گروهان کمک بیاورد، هنوز نیامده نگرانش بودم، نکند برایش اتفاقی افتاده. گاهی صدای رگبار مسلسل و انفجار از دور می‌آمد و سکوت شب را می‌شکست، دیگر صدای هیچ جنبده‌ای نمی‌آمد، انگار همه از ترس خزیده بودند داخل لانه‌هایشان. و من تک و تنها میان این سکوت و تاریکی در انتظار نجات بودم..

کلیدواژه‌ها

موضوعات