نوع اثر : داستان
نویسنده
---
کلیدواژهها
موضوعات
شهر ما رودخانهای داشت. در کنار رودخانه چشمههای زیادی بود. یکی از چشمهها کنار مسجد بود که شهرداری برای ذخیره آب و ایجاد منبع، آنجا را گودبرداری کرده بود. برای خودش دریاچه مانندی بود. اطراف آن درختان توت و گردو با تنههایی قطور بیش از ۵۰ ساله خونمایی میکردند. همیشه از حیاط منزل به تماشای آن میپرداختم. خانمها و دختران ظرف و ظروف، پتو، فرش و غیره را میشستند و بر سرشان میگذاشتند و میبردند، اما دورش حصاری نداشت. آنها از بخشهای کم عمق برای شستشو استفاده میکردند. خانواده ما هم گاهی برای شستن ظروف و گلیم و فرش آنجا میرفتند و من هم همراه آنها میرفتم. بعد از ظهرها هر روز زجه زدنهای کودکی از آنجا شنیده میشد «نزن برادر» «نزن غلام» «تو رو ارواح پدر نزن»خدایا خودت به دادم برس، دست غلام سنگینه».
اینها صدای سلیمان بود برادر کوچک غلام که منزلشان درحاشیه همان دریاچه بود. منظره زیبا اما صدای دردناک و ناله، همیشه فکر میکردم که حاشیه دریاچه جهنم است که غلام در آنجا سلیمان را عذاب میدهد. غلام حول ۲۹ سال داشت، سیاه وقد بلند، با چهره زمخت بود. در بازار با فرغون بار حمل میکرد و خیلیها مسخرهاش میکردند.
سلیمان برادر کوچک غلام بود حول ۸ سال داشت. قدی نسبتأ کوچک و چشم روی زیبا داشت. سلیمان شخصیتی مهربان و رمانتیک داشت. سلیمان رویا میبافت. با گلها حرف میزد با پروانهها عشق بازی میکرد و در نگاهش رودخانه دریا بود. دنیای زیبایی داشت که برایش با وجود غلام تنگ و کوچک شده بود. معمولاً وقتی غلام دست روی سلیمان بلند میکرد، کسی اعتراض نمیکرد چون غلام برادر سلیمان بود. یک روز ظهر ساعت ۲ تابستان بود من کنار دریاچه نشسته بودم و مادرم گلیم میشست. سلیمان را دیدم یک گل زرد کوچک روی زمین دیده بود و کنارش نشسته بود. گل را نوازش میکرد و لبخند میزد. رفتم کنارش گفتم: سلام سلیمان چه کار میکنی. گفت سلام محمد. ببین چقدر زیباست وقتی نوازشش میکنم خوشش میآید و برایم تنازی میکند. دوست دارد نازش را بکشم و ازش تعریف کنم.
به من گفت بیا این طرف تا این گل بنفش را ببینی، محمد؛ خیلی زیباست هر روز آبش میدهم. نشست تا گل بنفش را ببوسد که ناگهان دسته بزرگی از پشت گردن لباسش گرفت، برد بالا و کوبیدن زمین، نفس سلیمان بند آمد، ناگهان لگد محکمی در پهلویش زد. اشک از چشمان سلیمان جاری شد اما صدایی هنوز از او در نمیآمد. به زحمت بلند شد و با کمری خم خواست حرکت کند. غلام داد میزد سرش، با ناسزا به سلیمان میگفت: به جای اینکه بروی چند تومان پول در بیاری، حمالی و کارگری کنی نشستی گل بازی میکنی. مگر من نوکر تو و ننم هستم که جور شما را بکشم. با چشمانم حرکت آرام و دردناک سلیمان را دنبال میکردم که غلام حلق سلیمان را گرفت و پشت سر هم به صورتش سیلی میزد. مادرم رسید و به زور سلیمان را از دست غلام گرفت. مادرم چند سیلی به شانه غلام زد. مادرم گفت غلام مگر هم قد تو است چرا بچه را میکشی. مادرم دست سلیمان را گرفت و نزدیک دریاچه پیش خودش برد. به او کمی آب داد تا بخورد. سلیمان که آب را خورد بغضش ترکید و با هق هق خاصی شروع به صحبت و ناله با نفسهای بریده بریده کرد. به مادرم میگفت خاله، تمام گلهایی که از عید میدیم همه خشک شده، چمنها زرد شده، پروانهها خیلی کم این طرفها میآیند. خاله؛ وقتی پروانهها رفتند خیلی ناراحت شدم. مادرم میگفت سلیمان عزیزم کمتر گریه کن آرام باش و حرف بزن، میشنوم. گفت خاله حرفم را قطع نکن بزار برایت راز و عهدی که با بهار بستهام را بگویم. به بهار گفتهام همانگونه که از رفتن پروانهها ناراحت شدم، کاری میکنم که همه از رفتن من ناراحت شوند. بعد از من دیگر کسی درخت توت را آب نمیدهد، کسی مواظب گلهای کنار رودخانه نخواهد بود، کسی برای کبوترهای گلدسته مسجد دانه نخواهد ریخت، حتی برای جوجههای قناری زیر بوتههای تمشک، خاله هر سال بهار من را ترک میکند و هر بار داغی در سینهام میگذارد. خاله اگر بتوانی قلب من را ببینی 8 تا جای دلم سوخته است. غلام هم نمیداند من چه میکشم. حتی ننه لیلا هم از دلم بیخبر است. نمیدانند من گل و بلبل را دوست دارم. به من میگویند دروغ گو، دیوانه، خیال باف. خاله کسی مرا درک نمیکند، دلم به تنگ آمده است. کاری میکنم تا حتی گلها و بهار هم دلتنگم شوند. خاله من آدم متعهدی هستم، به عهدم وفا خواهم کرد. پاشد و رفت پشت سنگی نشست و گریه را ادامه داد. مادرم گفت: خدایا به این یتیم رحم کن، گناه دارد من هم گفتم مادر مگر زور خدا به غلام میرسد. مادرم گفت والله ما هم تا جایی که دیدیم، زور خدا فقط به مظلومها رسیده است.
ظهر فردای آن روز دقیقاً یادم است، روز دوشنبه بود. حول ساعت ۳ بود. نیم ساعتی بود خوابیده بودم که با هیاهوی خواهرم بیدار شدم. رفتم حیاط گفتم چه شده، گفت دور دریاچه جمع شدهاند میگویند سلیمان در آب غرق شده است. سریع دویدم و خودم را به دریاچه رساندم. مردها به کمر دو نفر طناب بسته بودند و زیرآب دنبال سلیمان میگشتند. یکی از مردهای زیر آب طنابش تکان خورد. چهار مرد طناب را کشیدند. مرد زیر آب که بیرون آمد در بغلش سلیمان بیجان هم بود. با گوشهی چشمم غلام را دیدم. دست روی پیشانی گذاشته بود که مثلاً گریه میکند. یاد آخرین حرفهای دیروز سلیمانی افتادم که میگفت کاری میکنم همه گریه کنند حتی غلام. سلیمان بیجان را در گوشه گذاشتند. از لابلای مردم سلیمان را دیدم. بالای سرش گل بنفش و زیر پایش گل زردی بود که دیروز نشانم داده بود. هر دو به سمت سلیمان خم شده بودند. مادر سلیمان رسید با شیون خودش را به زمین کوبید، خانمها دستش را گرفتند و به کناری بردند. سلیمان را بردند بیمارستان. هر دو گل زیر پاهای مردم از بین رفته بودند. در راه برگشت عدهای میگفتند از پنجره دیدهاند خود را به آب انداخته، عدهای هم میگفتند پایش لیز خورده، یکی هم میگفت نه شنا میکرد و چوب نداشت. ولی هرچه بود، بود و دیگر دنیا دیگر کسی را برای آوار شدن روی سرش نداشت. سلیمان پر از احساس بود. از شهریور همان سال چشمهها خشک شد و رودخانه به جویبار فاضلاب تقلیل یافت. آب در شهر خشک شد. مظلومیت سلیمان گویا آزمایش اهل شهر بود که همه در آن مردود شدیم. هنوزم وقتی شهرمان میروم سر مزار سلیمان میروم و صدای کودکانه و گریههایش و اینکه گفت: کاری میکنم همه گریه کنند حتی غلام، در گوشم میپیچد.
روزگارم که تنگ میشود فکر میکنم من هم سلیمانم.