نگهبانِ بانک محکم انتهای عصای غلامعلی را گرفت. پیرمرد به چین و چروکهای صورت و پیشانیاش گرهی غیظ انداخت و با نگاه خشمگینی تَقَلا کرد تا عصا را از دست او بکشد امّا نگهبان با حرکت شلاقواری که به دست خود داد عصا را از دستان او بیرون کشید و در این کشمکش پیروزِ میدان شد. پیرمرد زانوهایش به خاک رسید نقش زمین شد، پس افتاد به پهلو غلتی خورد و کُتش خَس و خاکی شد از احترام افتاد نفسش هم تنگ آمد. کُلاهش به داخل جوی آب پرت شد. در چشمان خواهشگر او ضعف و شکستِ غرور موج میزد. از سویی دیگر مرد جوان هم چشمانش گویی آتش گرفته بود و میسوخت و اشکش جاری بود. پشت دستش را روی چشمی که بیشتر میسوخت گرفته آن را میمالید و ناله میکرد..