-از من پرسید تا حالا شده به مرگ فکر کنم، گفتم به مرگ که فراوان، در واقع هر روز بهش فکر میکنم، اما اگر منظورش خودکشی است، هرگز!
ف. لیوانی دستم میدهد: «خب، برای چی اصلاً چنین چیزی پرسید؟ »
-اولش پرسید برای چی بهش مراجعه کردهام و مشکلم چیست. من هم مهملاتی گفتم دربارۀ احساس پوچی و بیمعنایی زندگی و از همین خزعبلات. راستش خجالت کشیدم بگویم برای من روانکاوی شدن یکجور تجربۀ روشنفکرانه است، کاری که همۀ ما یک بار باید امتحانش کنیم. اما فکر کنم توی زنجموره کردن زیادهروی کردم. طرف هم پرسید وضعیت خوابم چطور است و آیا تازگیها وزن کم کردهام و میل جنسیام کاهش پیدا کرده و از همین پرسشها. گفتم خواب واشتها و میل جنسیام عین ساعت منظم کار میکند و روبراه است. بعد از آن محترمانه داشت بیرونم میکرد...