نوع اثر : داستان
نویسنده
انجمن نویسندگان
کلیدواژهها
موضوعات
«مرگ سرخ مدتها بود در کشور بیداد میکرد. کسی طاعونی این همه کشنده یا این همه شنیع ندیده بود. حضور جسمی آن، خون بود و مهرش سرخی و وحشت خون. دردها شدید بود و سرگیجهی ناگهانی و سپس خونریزی پایانناپذیر از منفذهای تن و از حال رفتن. لکهای ارغوانیِ تن و بهویژه چهره از نشانههای این آفت بود که قربانی را از یاری و همدردی همنوعانش محروم میداشت. سرایت، پیشرفت و پایان بیماری همه با هم نیم ساعتی بیش به درازا نمیکشید.»
اما این کشتارِ همگانی، پیشگویی شده بود. در پیشگویی همه چیز آمده بود، هر آنچه رخ خواهد داد و نیز راه نجات، البته اگر نجاتی شدنی میبود. و این در کتابی از درون و برون مکتوب، آمده بود، مختوم به هفت مهر. در این مکتوب مقدس که همهی ادیان روایتش را از آن خود میشمردند، چیزهایی نوشته شده بود از زلزلهای سترگ و سیاه شدن آفتاب و بر زمین فرو ریختن ستارگان و جنبیدن کوهها و جزیرهها. همچنین پیشگویی شده بود چون مهر هفتم گشوده شود، خاموشی قریب نیم ساعت در آسمان واقع شود؛ همان مدتِ زمانِ وقوعِ مرگِ سرخ!
اکنون پیشگویی محقق شده بود. در آغاز زمین لرزههایی عظیم رخ داد. کوهها و جزیرهها طبق پیشگویی ناپدید شدند. شهاب سنگی عظیم و آتشین بر اقیانوس افتاد و یک سوم آبهای جهان را زهرآلود ساخت. آتشسوزیهای عظیم، یک سوم جنگلهای جهان را نابود کرد و این تنها سرآغازِ داستانِ آخرالزمان بود.
اما در پیشگوییها چیز دیگری هم آمده بود. مغان پیشگو از یک منجی سخن گفته بودند، نجات دهندهای که به صورت یک کودک ظهور میکرد، زیرا چنین مکتوب شده بود که به ملکوت آسمان راه نیابید مگر آنکه به سان کودکان شوید. اکنون سه مجوسِ خردمند، این قید را بر پیشگویی افزوده بودند که آن کودک-منجی تنها زمانی دست به نجات جهان میگشود که اسباب رضایت او چنان فراهم آمده باشد که آرزو کند چرخِ گردون بازایستد و آن دم تا ابد بپاید. پیشگویان دربارهی اینکه چه چیز اسباب خرسندی منجی را فراهم تواند کرد، خموشی گزیده بودند. این رازی بود که میزبان و حواری منجی باید خود کشف میکرد. و قرعه، چنین زده شده بود که من حواری آن کودک معهود باشم. اینکه چرا من و تنها من برگزیده شده بودم که ملازم منجی باشم، برایم سخت ناروشن و رازآمیز بود.
اکنون، باری بسیار سترگ بر دوش من نهاده شده بود، اگر نمیتوانستم خرسندی نجات دهنده را برانگیزم، همهی کائنات و مردمان گیتی نابود میشدند. اگر من نمیتوانستم منجی، واقع شوم، وجود نجات دهندهی اصلی نیز بیهوده میبود.
باری، کودک را به من سپردند. بهراستی کودکی معمولی مینمود، با دستانی ظریف و کوچک و دیدگانی درشت و درخشان. همه چیزِ او، به کودکانِ دوست داشتنی و نیازمند مراقبت و مهربانی و حتی دلسوزی میمانست مگر آن چشمانِ سیاهِ هوشمندش که به ژرفای وجود تو مینگریست.
وقت تنگ بود و هر درنگی، نابخشودنی و کشنده. اختیارات همهی انسانها و بلکه شیاطین و خدایان به من داده شده بود تا بکوشم رضایت کودک را به دست آورم. بی از دست دادن حتی یک آن، کارم را آغاز کردم. یک کودک را چه چیز خرسند میسازد؟ بازاری بزرگ آکنده از همهی وسایل بازی را به او پیشکش کردم. از اسبهای چوبی تا ارابههای کوچک، از تیر و کمان تا شمشیری چوبی، از انواع عروسکها تا حتی ابزار کامل خیمه شب بازی و... اما هیچ لبخندی بر لبان کودک ننشست. شاید گرسنه یا تشنه بود؟ در بهترین آشپزخانهها و شیرینیسازیها، بهترین و شهرهترین شیرینیها، پالودهها، نوشیدنیها و غذاها را به او تعارف کردم. نیم نگاهی نیز به آنها نیفکند.
شاید برخلاف کودکان، به دلبستگیهای بزرگسالان علاقهمند بود. در یک پلک زدن همچو مفیستو، با او در آبراههای ونیز بودم، در میدانِ سن مارکو، در باغهای گرانادا، در کاخ نوی شوانشتاین، بر فراز کوههای پیرنه، میدان کنکورد، مایورکا، بر سنگفرشهای موناکو حتی بر فراز دیوار چین. زمانِ من رو به پایان بود. به ساعت آپوکالیپس نزدیک میشدیم و منجی هنوز خرسندی نیافته بود.
چند دم بیش، به پایانِ جهان نمانده بود و من با درماندگی به او مینگریستم و در دل از خود میپرسیدم چه چیز در این جهان تواند خشنودش کند؟ درست همین دم که این اندیشه از ذهنم گذشت، کودک چشمان سیاهش را به من دوخت و گفت: «اگر همهی جهان را به دست آوری اما در عوض روحات را از دست بدهی، تو را چه سود؟»
ناگهان از خواب میپرم. چه خواب غریبی! در تختخواب میغلتم و کنار دستم، پسرکم را میبینم که آرام و عمیق خوابیده است. به دستانِ کوچکاش نگاه میکنم که مانند دستانِ همهی اطفال، بسیار نرم است و بوی خوبی میدهد. موهای سیاهِ براقش را آرام نوازش میکنم و به صدای آرام تنفس آسودهاش گوش میدهم.
در خانه، تنها هستیم. سکوت حکمفرماست. از پشت پنجره نیز هیچ صدایی نمیآید. هیچ اتومبیل یا تراموایی حرکت نمیکند، هیچ عابری و حتی هیچ سگ یا گربهای در کوچهها و خیابانها نیست. قرنطینه همچنان برقرار است و هنوز هیچ پادزهری برای ویروس ناشناختهای که جهان را به ورطهی نابودی افکنده، یافت نشده است.
برای پسرکم لالایی میخوانم:
«بر ستیغِ همهی کوهساران
سکوت حکمفرماست
بر نوک همهی شاخساران
به دشواری بتوانی
دم نسیمی را دریابی
خموشند کوچکپرندگان در جنگل؛
تنها دمی درنگ کن!
بهزودی تو نیز آرامی خواهی گرفت.»
دوباره به پشت دراز میکشم و میکوشم، بخوابم. کسی چه میداند شاید من و پسرکم تنها بازماندگان چیزی باشیم که روزگاری مرگِ نقابِ سرخ اش مینامیدند.