نوع اثر : داستان
نویسنده
مدیر بنیاد صادق هدایت
کلیدواژهها
موضوعات
در سازمان پر عرض و طولی که کار میکردم، زمانی فرا رسید در موقعیتی قرار گرفتم که میتوانستم برای سازمان خانم یا آقاها را استخدام کنم. البته در ازاء این وظیفهای که به من محول شده بود بسیار سختگیر و متعهد بودم و سعی میکردم کسانی که استخدام میکنم در رشته، تخصص یا کار خود صلاحیت بدون شرطی داشته باشند.
یک روز که در دفتر کارم نشسته بودم یکی از رانندگان سازمان وارد اتاق من شده نشست و با وضع بسیار در هم ریختهای گفت: من دختری دارم که دیپلمش را گرفته اما در هیچ کنکوری قبول نشده و به قدری این شکست بر او گران آمده که دست به خودکشی زد. خوشبختانه ما به موقع فهمیدیم و او را از مرگ نجات دادیم. حال در خانه بیکار و بسیار بیقرار، میگوید باز دست به خودکشی خواهد زد. من آمدهام از شما خواهش کنم به او یک کاری، شغلی، مسئولیتی بدهید شاید به زندگی امیدوار و از خودکشی منصرف شود.
من گفتم برود با دخترش بیایند نزد من.
راننده سازمان رفت و فردایش با دخترش آمد. دختر جوانی بود فوقالعاده در هم ریخته، بیقرار و پریشان. بسیار بد لباس پوشیده بود. مطلقاً هیچگونه آرایشی نداشت و اشکال بزرگتر آن که نه تنها خوشگل نبود بلکه زشت هم بود. این دختر جوان که روی یک صندلی در دفتر من نشسته بود به قدری واریخته، نا امید، متأثر و بیحال و وارفته بود که واقعاً من وقتی او را نگاه میکردم متأثر میشدم.
پرسیدم ماشیننویسی میداند، جواب داد نمیداند. پرسیدم حسابداری میداند، پاسخ منفی بود. دانستم این دختر را در برابر شکستی که خورده زندگی را باخته و مرگ را میجویید.
ما در سازمان کلاس ماشیننویسی هم داشتیم. یادداشتی نوشتم برای مسئول این کلاس و توصیه کردم که به این دختر خانم آموزش ماشیننویسی فارسی و لاتین داده شده نتیجه به من گزارش شود. به دختر گفتم باید ماشیننویسی را خوب بیاموزی و بعد تو را با سمت ماشیننویس استخدام خواهم کرد. کلاس هم مجانی است و هرچه زودتر این مهارت را بیاموزی استخدام خواهی شد. دختر نا امید و بسیار به هم ریخته را فرستادم کلاس ماشیننویسی.
بعد از یکی دو ماهی دختر آمد نزد من و مدعی شد که ماشیننویسی فارسی و لاتین را یاد گرفته است. گفتم یک متن فارسی و یک متن انگلیسی آوردند ماشین کند و زمان را هم محاسبه کنند. متأسفانه دختر در این آزمایش مردود شد. او ماشیننویسی فارسی را نسبتاً یاد گرفته بود ولی ماشیننویسی لاتین او قابل قبول نبود. یادداشت دیگری خطاب به مسئول کلاس نوشتم و خواستم مهارت دختر در ماشیننویسی فارسی تقویت و در ماشیننویسی لاتین تکمیل شود.
دختر رفت و یک ماه بعد نزد من آمد و مدعی شد که ماشیننویسی را خوب یاد گرفته است. مجدداً او را آزمایش کردم، راست میگفت، ماشیننویسی فارسی او خیلی خوب شده و ماشیننویسی لاتین او هم قابل قبول بود. به دختر گفتم تمام مدارک لازم برای استخدام را تهیه کند و بیاورد. او تمام مدارک را آورد و او را به یکی از اداراتی که تقاضای ماشیننویس کرده بود فرستادم. رئیس آن اداره بعد از ملاقات با او به من تلفن کرد و به شوخی به من گفت: «از این خوشگلتر نداشتی برای ما بفرستی؟ » جواب دادم: «به مارلین مونرو تلگرافزدهام ماشیننویسی فارسی یاد بگیرد و هرچه زودتر بیاید تهران که برای ماشیننویسی به شما معرفی کنم. » خندید ولی متلک را شنید و ساکت شد.
مدتی گذشت. یک روز در راهروی سازمان به آن دختر برخوردم. لباس آخرین مد پوشیده بود و با قر و اطوار راه میرفت. حالش خیلی خوب بود. حسابی توالت کرده و چشمهایش برق میزد. دختر جوانی که در جادهی سیاه مرگ را جستجو میکرد و به آغوش عزرائیل پناه میبرد. حالا من مشعلی نورانی به دستش دادم که در دنیائی زیبا زندگی، عشق و خوش بختی را بیابد. خوشحال شدم که از دختری که داشت از دست میرفت دختری ساخته شده که به طرف زندگی قدم بر میدارد. او هم مرا دید ولی حتی سلام علیک هم نکرد. او نباید به من سلام میکرد. من بیادش میآوردم چطور به هم ریخته و بدبخت بود که او را نجات دادم ولی ضمناً از من متنفر بود چون یک جوری بدبختی او را به یادش میآوردم، من باید فراموش میشدم. البته من عادت داشتم. مطلقاً توقع نداشتم حتی به من سلام کند. قبلاً هم از این گونه تجربیات نا امیدکننده داشتم. من و آن دختر در راهرو هر کدام راه خود را رفتیم ولی زیر لب زمزمه میکردم:
تو نیکی میکن و در دجله انداز
کهگیری آب و برق و کوپن و گاز!