نوع اثر : داستان
نویسنده
---
کلیدواژهها
موضوعات
مردی که پالتو مشکیاش تا زانو میرسد و عصایی قهوهای رنگ و براق در دست دارد با قامتی که از وسط ستون فقرات دولا شده است از پلههای اتوبوس بالا میآید. در حالی که یکی از دستهایش از آستین بیرون افتاده است تلوتلو خوران روی صندلی وسطی اتوبوس مینشیند. درِ برقی اتوبوس به سرعت روی هم بسته میشود. راننده به روی جاده تازه آسفالت شده آرام میراند. پیرمرد عینکش را با دستمال حریر سپیدرنگ پاک میکند. لبه کلاهش را که روی ابروهایش افتاده است بالا میدهد. از جیب سمت راست پالتو پیپاش را بیرون میکشد.
راننده پایش را روی ترمز میگذارد. مسافران به جلو هُل میخورند. روی تابلویی که اتوبوس روبرویش توقف نموده است نوشته شده ایستگاه شمارهی هشت. زنی با موهای خاکستریِ حلقه شده وارد راهرو اتوبوس میشود. حلقههای آشفتهی مو، مقابلِ بادِ بیبُته و ملایمِ دمِ صبح، آرام تکان میخورند. کیف کوچکی از کنار گردن و شانهاش عبور کرده است و نگین انگشترش مدام میدرخشد. به صندلی نو روکشدار یله میدهد و به مردی که پیپ در دست دارد و پنجره را میپاید نگاه میکند.
مسافر صندلی جلویی رو به مرد پیپ به دست میکند و میگوید:
- بزرگزاده کمی عقبتر برین، خانم جون بشینن.
پیرمرد فندک را در دست میگیرد و با انگشت شست و اشارهاش سعی میکند تا شعله را به دهانه پیپ برساند.
مردی که روی صندلی عقبی نشسته است با صدایی رسا میگوید:
-آهای آقا جون! خانم بزرگ رو پا وایستادن.
دختری که دارد خودش را در آینه کیف دستیاش نگاه میکند و روی تک صندلی نشسته است میگوید:
- آدم زنده که وکیل مدافع نمیخواد. مگه لاله این پیرزن؟
پیرمرد دود را ته گلو میفرستد و چندی بعد دایرههای خاکستری رنگ از بینیاش تا سقف هم بالا میروند. همین طور که چشمهایش را ریز کرده است با آرامش به آینه روبروی راننده خیره میماند.
چند مرد تنومند سبیل قیطانی از جا برمیخیزند تا صندلی را برای زن، خالی کنند با ایما و اشاره به هم علامت میدهند:
- غلط نکنیم آقا سمعکشو جا گذاشته!
زنی که روی پا ایستاده است بسته بیگودی توی دستش را جابجا میکند و روزنامهای از کیف بیرون میآورد. کف اتوبوس را با آن میپوشاند. عینکش را توی دست میگیرد و خودش را روی تیترهای درشت کفپوش کاغذی ولو میکند. دو مرد که سبیلهای پرپشت قیطانی دارند سر تکان میدهند و دوباره روی صندلیهایشان مینشینند.
خانمی که روسریِ گُلدارِ صورتی بر سر دارد و روی صندلیهای آخر اتوبوس نشسته است با صدای بلند میگوید:
-آی عمو اینجا اتوبوسه خیابون که نیست پسرم آسم دارهها!
راننده انگشت اشارهاش را روی دکمه سیاهرنگ ضبط صوت میفشارد. صداها در هم گم میشوند و همهمه مسافرین کمتر به گوش میرسد.
بیست دقیقه بعد در ایستگاه شماره نُه مردی سوار میشود. پیرمرد با دیدن مرد، پیپاش را در کیسهای پلاستیکی میگذارد و به مرد اشاره میکند:
-بیا بشین پیش من بابا جون!
مرد چهار شانه است و گوشتهای کمرش از زیر پیراهن نازکش بیرونزده است. وقتی کنار پیرمرد مینشیند فنرهای صندلی صدا میدهند.
پیرمرد میگوید:
-دارم میرم ایستگاه بعدی ولی گمون نمیکنم اونجا هم باشش
و روزنامهای را از جیب سمت چپ پالتو بیرون میآورد. انگشت اشارهاش را روی عکس ثابت میکند. خطوط درشتِ تیترِ اولِ روزنامه را نشان میدهد:
-بابا جون یه نگاهی به این عکس بنداز هیچ وقت فکر نمیکردم تو لیست گم شدگان پیداش کنم.
غبغبِ مردِ کناردستی افتاده است روی گودی گردنش، دستی به روی چانهاش میکشد به قهوه توی دست کمک راننده خیره میماند و میگوید:
-حقیقتاً اهل روزنامه موزنامه نیستم.
پیرمرد میگوید:
-کفشاش پاشنه بلنده. موهاشو بیگودی میزنه. البته این مشخصات مربوط به خیلی سال پیشه، ولی میبینم که اشتباه نمیکنم تو توضیحات زیر عکس هم همین اومده بابا جون.
مرد کنار دستی چند بار پشت سر هم مژه میزند و بعد از سرفههای پیدرپی میگوید:
- والا جناب منم مثل شما مسافرم. نمیدونم برگِ چه درختیان ایشون!
پیرمرد نگاهش را به بیرون میدوزد. روی صورت شیشه، اثر انگشتهای کوچک و بزرگ پیداست که هیچ کدام به دیگری شبیه نیست. پیرمرد با آب دهانش دستمالِ راه راهِی که از توی جیب شلوار جیناش بیرون آورده است را نمناک میکند و روی صورت کدر و مات شیشه پنجره میبرد و میآورد.
مردی که روی صندلی مقابل نشسته است اخمی به ابرو میاندازد و در حالی که به آستین ولو شده مرد نگاه میکند میگوید:
-شما که بدترش کردین حاجی.
پیرمرد دستمال چهارگوش راهراهش را برای بار دوم از جیب بیرون میآورد و محکم روی شیشه میبَرد و میآورد. شیشه صاف و صیقلی میشود. دو تکه ابر سفید با اتوبوس مسابقه دو گذاشتهاند. با هم حرکت میکنند و پیش میروند و خورشید با صورت پهن و زردش وسط آسمان ایستاده است.
از لای انگشتان ترک خورده پیرمرد، باغ بزرگی سرک میکشد. سیبهای سبز و سرخ، میوههای نارسِ خرمالو از لای برگهایِ پهن و تخممرغی شکلِ براق، پیداست. دو اَستر و یابوی خاکستری رنگ با هم در بلندی کوهستان بالا میروند و سگی لاغر مُردنی مدام واق میکشد. سه، چهار مرد، کلاهِ آفتابی به سر دارند و با داسهایشان خوشههای گندمهای روبروی باغ را درو میکنند. شلوارهای نیمدارشان تا زانو بالازده شده است. پوست گُر گرفتهشان درست مانند خرمالوهای روی درخت است. چند زن در گوشهای گوسفندان سیاه و سفید را هی میکنند و چشمان عسلیشان را در زردی ظهر میشویند. راننده وانت، تا جایی که هنوز چند قدم به حصارِ چیده شدهِ سنگیِ دور باغ جا دارد با اشارهِ دستِ مسئولِ کارگروهِ طراحِ لباس، ماشین را متوقف میکند. دوشیزه جلوتر از رسیدنِ دیگر عوامل ضبط فیلم به سمت میلههای رنگ نخورده وانتِ شیریفام میدود. گردنش را بالا میکشد و با خوشحالی میگوید:
- واسه ماست؟ من اون خوشگلِ زرشکی رو میخوام.
مسئول کارگروه لباس، دستش را جلو پیشانی بلندش میگذارد به طراحیِ دقیق و دلچسب صحنه نگاه میکند. به استرها و یابوها به درخت خرمالو در آن ظهر اردیبهشت. چشمهایش را نیمه باز نگه میدارد و با پشتِ دست، دوشیزه را از چسبیدن به وانت منع میکند. با صدایی غرا میگوید:
-ساعت دو بازیگرا جمع شن اتاق آرشیو، کارشون دارم!
و بعد اضافه میکند:
- گرفتین چی گفتم؟
آرشیو، اتاقِ کوچکی نیست. چهار، پنج کمد از جنس امدیاف در آن دیده میشود. روبروی کمدها، لباسهای زیادی با گیره به رِگال آویزان شدهاند. آینههای بلندِ قدیِ دیوارکوب و انواع و اقسام پارچههای رنگ و وارنگ با نگاه اول به چشم میآیند. به محض دیدن پارچه تورِ صورتی رنگ، دوشیزه سکوت جمع را میشکند پارچه را به طرف خودش میکشد و میگوید:
- این به من میاد دخترونه است!
چشمهای دوشیزه روی لبهایی میچرخند که دارند به او و حرفهایش میخندند. مسئول لباس و مد میگوید:
-ضمن اینکه رفتار ناشیانه این دوشیزه جوان را نادیده میگیرم تعدادی از بازیگرها مثل این آقا و دستش را به سمت مرد پیپ به دست دراز میکند باید استایل شیک و پر جذبه کارآگاهی خودشون رو حفظ کنن. مدل پالتویی مردونه در دو جنس فوتر و کشمیر برا شما دوخته میشه. اینجا سِت کردن لباس و پوشش مناسب هر بازیگر مطرحست و اضافه میکند:
- کالکشنای معروف مد، از این جنس پارچههان.
مکثی میکند و با اشاره سر به کارگردان ادامه میدهد:
- تا نظر کارگردان و دیگر عوامل چی باشه.
مرد پیپ به دست میگوید:
- پس نظر بازیگر چی؟
مسئول کارگروه طراحی لباس، چشمهایش را یک دور میگرداند:
- یعنی میگی هُودی از جنسِ بافت و پولار درشان نقش کارگاهی توئه؟ گرفتین چی گفتم؟
دوشیزه نیشخند میزند.
مسئول کارگروهِ طراحی در جواب نیشخند دوشیزه میگوید:
-شمام ژاکتی از پشم مرینوس!
و بعد اضافه میکند:
-گرفتین چی گفتم!
مرد کنار دستی آرنجش را محکم به پیرمرد میزند و دو بار در گوش پیرمرد تکرار میکند:
-آقای عزیز پرده رو بده رو هم لطفاً. به چی فکر میکنی؟
مردِ پیر بادِ گلویش را بیرون میدهد و خودش را جمع و جور میکند:
-به گذشته بابا جون، به گذشته.
پیرمرد دوباره پنجه دستش را روی شیشه میبرد و میآورد. شیشه روشن و روشنتر میشود. یک ربع مانده به ساعت پنج بعداز ظهر مسئول کارگروه طراحی لباس اعلام میدارد که دیگر کار من با شماها تمام شده است فعلا با آقای کارگردان و فیلمنامهنویس تنهایتان میگذارم.
کارگردان میگوید:
-حالا همه آمادهاید؟ صدا، دوربین، حرکت!
و یک مرتبه با هیجانی خاص ادامه میدهد:
بِجُمبید، وقتمون تنگهها، میدونم آمادگی لازم رو واسه ضبط ندارین اما منم حکم یه گاریچی رو دارم که بایست واسه حرکت دادنتون از تازیونه استفاده کنم. فکر نکنید بازیگری خاله بازیه هر کی واسه خودش این وسط میتونه قِر بده.
بعد با پشت چهار انگشتش محکم به پشت یقه مردی که دستمال راهراهش از گوشه جیب شلوار جینش بیرونزده است میزند:
نمونه بارزش. شما چرا شلوارتون رو بالا دادید آقا! مگه میخواید بزنید به آب؟ اینجای فیلم طبیعی نیست. مثلاً شما کارآگاهید.
همینطور سلانه سلانه به سمت کشاورزانی میرود که با داس و چکمه و کلاه آفتابی دارند آدامس میترکاندند:
-شمام فکر نکنید بَدَلِ یه کشاورزید و همین که بُرنز شدید دیگه کار تمومه.
مردی که دستمال راهراه در دست دارد و یکی از دستهایش از آستین پالتو بیرون افتاده میگوید:
من نقشامو خوب بلدم.
کارگردان در جواب مردی که یک دستش از پالتو بیرون افتاده است میگوید:
- اما به اون دوشیزه جوونی که کفشاش پاشنه بلنده حالی کنید جدی باشه و زود به زود دسته گل به آب نده. نقش اون تو همهی فیلمها اینه که سکوت کنه. یعنی آلزایمر گرفته.
دوشیزه جوان، ابروهایش را بالا میاندازد و موهای رنگیِ حلقهحلقه شدهاش را کنار میزند و میگوید:
-اوه سینیور البته که اقتضای سنمه!
و همه به دوشیزهای که کفشهای پاشنه بلند دارد میخندند.
مرد شانهاش را در آستین افتادهاش میاندازد و میگوید:
- حق بدین سختِشِه. با ذات جسورش جور در نمیاد دیگه.
کارگردان میگوید: کاسه داغتر از آش نشید آقا. از عهدهاش برنیاد بهتره بره به سلامت.
فیلمنامهنویس میگوید:
ما از صدای کفش دوشیزه وجودش رو در صحنه حس میکنیم. یه چیزهایی من تو فیلمم نوشتهام که مرتب بهتون گوشزد میکنم. اون خانمهای چش عسلی که لباس چیندار مَحَلی پوشیدن سیاهیلشکرن. توضیح تکتکشون رو واسه کارگردان نوشتهام.
-داستان اینه که ما داریم فیلم بازی میکنیم یعنی اومدیم از رو نقشه گنج، گنجینه رو پیدا کنیم. در اصل ما کشاورز نیستیم.
افتاد؟
پیرمرد سر تکان میدهد و میگوید:
-یه زمون ما هم آرتیست بودیم. همین دور و برا بود که داشتن فیلممون رو ضبط میکردن.
مرد کنار دستی با صدایی بسیار بلند توی گوش پیرمرد میگوید:
-پس شما هنر پیشهاید؟ باید همون موقع از کلاه تریلبیتون میفهمیدم.
پیرمرد گوشش را عقب میکشد و سرش را پایین میآورد:
-نه آقاجون بعد مدتی تمرین و اجرا و شب نخوابی فهمیدم که اهل بازی کردن نیستم.
اگه میموندین معروف میشدینها!
-آره آقاجون اما نقشها واقعی میشن.
پیرمرد چشمهایش را به هم میمالد و اضافه میکند:
-چه آبی جلو چرخهای اتوبوس جمع شده، تو این ظهرِ اردیبهشت نوبره!
مرد کنار دستی با صدای بلند میگوید: - کدوم آب؟
پیرمرد پاسخ میدهد:
جَوون فیلم بازی کردن هم درست مثل همین سرابه. فکر میکنیم واقعیه ولی واقعی نیست. آدم نباید که عمرشو واسه هیچ و پوچ هدر بده!
مرد لبش را به سمتی متمایل میکند و جواب میدهد:
خدا رو شکر من فیلم میلم نمیبینم.
پیرمرد آهی میکشد و میگوید:
چرخش دیونهوار چرخهاست که میره پی این جور سرابها.
مرد بغلدستی نگاهی به چراغهای کوچک سقف اتوبوس میکند و با خودش میگوید:
-اینو باش!
پیرمرد نگاهی به دکمههای پالتو میاندازد. به تکرار نخهای سیاهی زل میزند که آنقدر در چهارخانههای دکمه رفت و برگشت خوردهاند که محال به نظر میرسد از سجاف پالتو جدا شوند.
شیشه را عقب میکشد. باد خنکی روی صورتش وزیدن میگیرد.
دوشیزه کفشهای پاشنه بیست سانتی را پا میکند. کارگردان میگوید:
- ببین تموم هم و غمت این باشه که تو اداره آگاهی طببعی جلوه کنی. هر چی ازت باز خواست میکنن به چیزی اعتراف نمیکنی. یعنی لال مادرزادی و تو سن کم، روح و رَونِت خراب شده.
دوشیزه میگوید:
- قول میدم واقعی بازی کنم.
خوب پس سکانس اول اینه که کفشاتو میپوشی، دستتو میذاری تو گردنبدا و انگشترا، شادیتو به صورت تقلا نشون میدی.
دوشیزه دست میبرد در صنوقچهای که پر از یاقوتهای درخشان، گردنبدهای مرصع، حلقههای جواهرنشان، سینهریزهایی از جنس طلا و نقره و انگشترهایی که رویشان فیروزه و نگینی درخشان است که مدام میدرخشند. رنگ صورت دوشیزه از فشاری که به خودش وارد کرده است به رنگ سرخِ کبود تغییر پیدا میکند. چند بار پشت ِسرِ هم اوم و اوم میکند. رگههای متورم توی چشمهایش هویدا میشوند. گریم صورتش در آن ظهر گندمزار فرو میریزد. گریمور دوشیزه را پشت صحنه میبرد و گریمش را مجدد از سر میگیرد. . کارگردان برای گریمور و دوشیزه چند کف مرتب میزند و میگوید:
- براوو!
بعد به سرعت با فیلمبردار به سمت جلو حرکت میکند. چهار انگشتش را باز و بسته میکند و میگوید:
- یه لحظه استوپ! ببین دختر خانم از این گنجینه فقط به تو یه انگشتر نگیندار میرسه. میخوام این ذوق رو واقعی نشون بدی.
دختر چتریهای حلقه شده موهایش را عقب میزند چند بار به پاشنه کفشهایش دست میکشد. صدای چیلیک چیلیک کفشها در خلوت ظهر میپیچد و انعکاس پیدا میکند. انگشتش را توی انگشتر فرو میکند ذوقی واقعی تمام صورتش را میپوشاند. کارگردان با تبسم جلو میآید و میگوید:
-نه مثل این که اون جورا هم نیست که فکر میکردم. درست یه ذوق واقعی بود.
و اضافه میکند:
-کجاشو دیدی! اازت ستاره میسازم حالا میبینی.
دوربین دار حرکت میکند دوباره دوشیزه به تقلا میافتد. کارگردان میگوید:
- روزی چند بار این نقشو تکرار میکنی.
رو به مردی که دستمال راهراه در جیب شلوار جینش میگذرد میکند:
- آفرین میبینم خوب میتونی این دستتو از پالتو بیرون نشون بدی.
بعد دستی روی سبیل لق و لوق بازیگر میکشد:
- مثل اینکه با این گریمور آبمون تو یه حوض نمیره. نمیتونست دست کم یه سانت دیگه بَتونه بمالونه، پوستش هنوز مثل شیربرنج سفیده. بعدش هم این چه سبیلیه؟
گریمور اخمی به چهره میریزد و چند بار بِراش و پَد سفید رنگ را به صورت مدور به روی لُپها و چانه و پیشانی مرد پالتویی میکشد و باز زیر سبیل متحرک، چسب میریزد.
پیرمرد به مرد بغل دستی میگوید:
-اما بابا جون مردم ریخت و قیافههای واقعی رو به خاطر میسپرن. نمونهاش
ژاوره، منظورم اون شخصیت منفیه تو کتاب بینوایانه.
مرد بغل دستی نگاهی به کیسههای پُرِ روبرویش که مملو از سوسیس و کالباس و پنیر پیتزا است میکند و میگوید:
-فکرشو نمیکردم به این زودی از انجماد خارج بشنها.
پیرمرد به بستههای منجمد سوسیس آلمانی زل میزند. آسمان بدون ابر و آفتابی است. روی صفحهی تقویم نوشته شده است سیو یکم مرداد ماه. کلاه و پالتو و دستکش و شلوار جین را بدون آنکه عوض کند در هیئت مرد کارآگاهی به خانه میرود. یک کیلو سوسیس آلمانی میدهد دست پسربچه سیزده سالهای که خیلی از فستفود خوشش میآید. دستهای پسربچه روی دستکشهای سیاه حس خوبی ندارند. پسربچه میگوید:
-باباجون چقدر شکل هرکول پوارو شدی.
همسرش رنگ قرمز روی لبهایش را با دستمال پاک میکند و در حالی که دارد آماده میشود تا به خانه پدرش برود اظهار نظر میکند:
-سبیلات مثل نظامیا شده هر کی ندونه میگه هیتلری.
پسر بچه میگوید:
-واسه همین سوسیس آلمانی آوردی؟ مامان منم ببر خونه پدربزرگ. بابا بزرگ فیلم بازی نمیکنه.
مردی که یک دستش از پالتو بیرون افتاده است عصبانی میشود داد میزند:
من نون کارمو میخورم. به کسی چی که ازم خوشش میاد یانه!
پسربچه گریهکنان همراه مادرش راه میافتد. مرد پالتو و کلاه خورا روی میز ولو میکند. میایستد روبروی آینه. به قاب عکسش که توی آینه افتاده است حسودی میکند. به بلوز آبی چهارخانهای و شلوار نخی اتوکشیده در عکس دست میکشد. همین که دستش را برمیدارد صدای زنگ تلفن به صدا درمیآید. کارگردان میگوید از فردا تا یک ماه دیگر حق رفتن به خانه را ندارید.
گوشی را میگذارد. مینشیند روی صندلی و به سوسیسهایی که از انجماد خارج شدهاند خیره میماند.
این شد که بابا جون کمکم ازم فاصله گرفتن. حق هم داشتن، نمیتونستم خودِ واقعیم باشم.
راننده آهنگ را عوض میکند.
یه نفر داره جار میزنه جار، آهای غمی که مثل یه بختک تو سینه من شدهای آوار، از گلوی من دستاتو بردار دستهاتو بردار.
پیرمرد دستهایش را از روی شیشه برمیدارد. پرده را محکم میکشد.
با کنار رفتن پرده، صدای کفهای همهی آنهایی که صندلیهای سالن را پر کردهاند بالا میگیرد. طنین صدای مجری که پشت تریبون ایستاده است فضای سالن را پر میکند:
سیمرغ بلورین تقدیم میشود به بهترین بازیگر نقش زن. هیئت داوران این جایزه را لایق دوشیزهای میداند که واقعیترین نقشهای سینما را بازی کرده است. با صدای تَق تقِ پاشنهی کفشها، صدای کفزدنهای مدعوین توی سالن به اوج میرسد. عکاسان و فیلمبرداران ایرانی و خارجی به دنبال صدای کفشها حرکت میکنند و پی در پی عکس و فیلم میگیرند. صدها خبرنگار منتظر ایستادهاند تا از بهترین بازیگر نقش زن مصاحبه به عمل آورند.
رگ پیشانی پیرمرد بیرون میزند. دندان قروچهاش شروع میشود، دستهایش به لرزه میافتند، لکنت زبان پیدا میکند با صدایی همراه با بغض میگوید:
-از اون سالن زدم بیرون. گفتم بیرون افتادن دستم از آستینم برام تا آخر عمر کافیه. بزک دوزک صورتم رو کندم و انداختم دور.
مردِ کنار دستی رنگش مثل گچ سفید میشود:
-آخه چی شد یهو!
و بعد در حالی که برای پیاده شدن از اتوبوس خودش را آماده میکند ادامه میدهد:
-سطح پایین صحبت کن قربونت، ما که چیزی بارمون نشد.
پیرمرد دستش را در آستین پالتو جا میدهد. دستمال راهراهش را روی عرقهای صورتش میچرخاند و ادامه میدهد:
-واسه همیشه از ستارهها خداحافظی کردم.
بوی عطر مردانه و زنانه با کِرِم دستِ روزانه دخترهای جوانی که توی اتوبوس نشستهاند در هم آمیخته میشود. مسافری از پیرزن میپرسد:
خانم بزرگ مسیرتون کجاست؟ چقدر چهرهاتون واسم آشناست!
و مسافری دیگر که نگاهش ماتِ نگاه چهرهای است که زیر پای پیرزن مچاله شده است میگوید:
-خانم بزرگ شما نشستین رو خودتون؟
پیرزن جوابی نمیدهد.
با اولین ترمزِ راننده در ایستگاهِ دهم، کمک راننده روی پا میایستد و میگوید:
- ایستگاه آخره.
پیرمرد با عصایی که قبل از او حرکت میکند از پلههای اتوبوس پایین میآید. چند دقیقه بعد صف شلوغی از مسافر به پایین پلهها سرازیر میشود.
راننده به آخرین مسافری که کفشهای پاشنه بلندی به پا دارد و روی تیترهای درشت روزنامه نشسته است میگوید:
-خانم بزرگ اینجا آخرین مسیره.
پیرزن حرفی نمیزند.
راننده چند بار تکرار میکند. باز پاسخی نمیشنود. فرمان را میچرخاند. فکر میکند باید پیرزن را همان ایستگاهی پیاده کند که سوارش کرده بود.