مردی که پالتو مشکیاش تا زانو میرسد و عصایی قهوهای رنگ و براق در دست دارد با قامتی که از وسط ستون فقرات دولا شده است از پلههای اتوبوس بالا میآید. در حالی که یکی از دستهایش از آستین بیرون افتاده است تلوتلو خوران روی صندلی وسطی اتوبوس مینشیند. درِ برقی اتوبوس به سرعت روی هم بسته میشود. راننده به روی جاده تازه آسفالت شده آرام میراند. پیرمرد عینکش را با دستمال حریر سپیدرنگ پاک میکند. لبه کلاهش را که روی ابروهایش افتاده است بالا میدهد. از جیب سمت راست پالتو پیپاش را بیرون میکشد..