یلدا عید را خیلی دوست داشت. از اوایل اسفند بوی گل شب بو خانهی کوچکمان را میگرفت. روز قبل عید تمام وسایل سفر را جمع کرده بودیم و یلدا دنبال ونوس افتاده بود تا لباس تنش کند: «مامان جون بیا عزیزم، دیرمون میشهها» ونوس مثل خرگوش میپرید و از این طرف هال میرفت آن طرف، یلدا گوشهی هال او را گرفت، موهای سیاهش را شانه میکرد..