زن، وحشتزده از خواب میپرد، خسته، احساس میکند انگشتانش هرز شدهاند. نگاهش میافتد به مرد تخت کناری که همیشه با چشم باز میخوابد و نگاهش روی کپسولهای هوا در کنار تخت مرد چند ثانیهای سکته میکند. میرود طرف پنجره، خودش را به آن میچسباند، دستهایش را به شیشه فشار میدهد، دوست دارد جلوی پنجره بایستد و شیشهی سرد و براق را کف دستهای داغش احساس کند و نوک انگشتانش را که فشار زیاد به شیشه سفیدشان میکند را ببیند..