نوع اثر : داستان
نویسنده
...
کلیدواژهها
موضوعات
زن، وحشتزده از خواب میپرد، خسته، احساس میکند انگشتانش هرز شدهاند. نگاهش میافتد به مرد تخت کناری که همیشه با چشم باز میخوابد و نگاهش روی کپسولهای هوا در کنار تخت مرد چند ثانیهای سکته میکند. میرود طرف پنجره، خودش را به آن میچسباند، دستهایش را به شیشه فشار میدهد، دوست دارد جلوی پنجره بایستد و شیشهی سرد و براق را کف دستهای داغش احساس کند و نوک انگشتانش را که فشار زیاد به شیشه سفیدشان میکند را ببیند. باد پنجرهها را به صدا در میآورد، خورشید پشت تودهای از خاک گم شده و آسمان پیدا نیست. برگهای درختان بیرون از خانه جلوی پنجره تاب میخورند، به هوا میروند و دور میشوند. زن میدود توی حیاط و لباسهای روی بند رخت را جمع میکند، دامنش پرواز کنان تا بالای کمرش میرود، سعی میکند جمعش کند، آن را بین پاهایش نگه میدارد اما بیفایده است، دامن میپرد هوا، برمی گردد داخل خانه. مرد سرش عرق کرده و دستهایش میلرزند، انگار چیزی توی سینهاش به جلز و ولز افتاده. زن خم میشود و سر مرد را میبوسد، ولی از بوی بتادین برمی گردد. مرد با چهرهای سرخ و تنها چشمش به زن نگاه میکند. زن دستمال و لگن میآورد، لباس زیر و پیژامهی خیس مرد را در میآورد، لگن را زیر باسن مرد میگذارد تا او کارش را انجام دهد و با اینکه بیدون گرد و خاک است پنجره را کمی باز میکند و هود آشپزخانه را روشن. بوی ادرار و مدفوع در خانه پخش شده، زن خانه را با عود و مشک معطر خوشبو میکند. در کنار تخت مرد میایستد و چشمانش روی ساقه پاهای استخوانی مرد ثابت میماند، قطرات اشک از گونههایش به روی پاهای مرد چکه میکند. مرد را به چپ و راست برمی گرداند تا بتواند ملحفه و روتختی را عوض کند. با دستمال صورت مرد را تمیز میکند و لگن و لباسهای کثیف را میبرد. کتری پر از آب را روی اجاق میگذارد، خرمگسی وز وز میکند و میچرخد، زن فقط به دور زدن خرمگس نگاه میکند و روی صندلی پشت میز مینشیند. بخار سفیدی از روی کتری بلند میشود و در کتری ترق ترق به هم میخورد. فنجانی چای برای خودش میریزد، به بخار موج داری که از فنجان بلند میشود فوت میکند و آن را از طرفی به طرف دیگر تاب میدهد. صدای تند تند نفس کشیدنهای مرد را میشنود، میرود داخل اتاق ولی هر چقدر بدن مرد را میگردد کاری نکرده و فقط به زن خیره شده:
“چرا اینجوری نگاه میکنی؟ ”
مرد چهرهاش را از زن برمی گرداند و زل میزند به عکس خودش و دوستش قاسم که به دیوار روبرو است. زن دستمال خیسی به چشم و گونهی مرد میکشد:
“عزیزم ناراحت شدی؟ ببخشید، قرارمون این نبود حامد جان”
و زیر لب چندین بار تکرار میکند: ”حامد جان، حامد جان” و گونههای مرد را با لبانش خیس میکند:
“میدونی یاد اولین باری افتادم که بهت گفتم حامد جان”
زن حولهی نازک سفیدی که دور موهایش پیچیده بود را باز کرد انداخت روی صندلی و موهای نم دارش رها شد روی شانهها، همانطور که با انگشت گره موها را باز میکرد رفت سمت اجاق و غذا را چشید. دو زیر بشقابی که هدیهی خالهاش بود گذاشت روی میز و روی هر کدام یک بشقاب و لیوانی برای نوشابه، گلدان پیچک هم وسط میز روی رومیزی با طرح گلهای داودی، دیس برنج را آورد و بعد کاسههای خورشت سبزی:
“حامد جان بخور عزیزم”
مرد پوزخندی زد:
“یعنی واقعاً من جانم؟ ”
زن به طرفش رفت و خودش را در بغل مرد رها کرد، موهای خیسش توی صورت مرد بودند، گونهاش را به گکنهی مرد چسباند:
“تو جانی، تو جان جانانی عزیزم”
زن دست ورم کردهی مرد را در دستش میگیرد و کف آن را میبوسد، صورتش را میچسباند به دست مرد:
“خیلی دوست دارم این دستها مثل قبل بغلم کنن و فشارم بدن. چه شبهایی که تا صبح بیدار بودیم و با همین دستها بدنم رو لمس میکردی. اما الان، شش ماهه که یه کلمه از تو نشنیدهام و دست هات بیحرکت روی تخت افتادن”
شل و بیحال بلند میشود و میرود. ظرفهای داخل سینک را میشوید و سبزیهای روی تخته گوشت را خرد میکند و همزمان به مرد نگاه میکند. مرد چشمانش به عکس ثابت مانده و در ذهنش اتفاقی که برای قاسم افتاد را مرور میکند.
قاسم با چهرهی آفتاب سوخته و ریش و سبیل سیاه و لند و عینک ته استکانی که با کش دور سرش بسته کنار حامد پشت خاکریز بود. سرش را بالا برد و ناگهان هیکل سنگینش در میان فوارهای ضعیف از خون افتاد روی حامد، نمیتوانست تکان بخورد. چشمهایش با مردمکهای درشت سیاه باز مانده بودند. آنها را به خمپاره بستند، ترکشهای خمپارهای که نزدیکشان خورد یک چشم و گوش حامد را برد و یکی از آنها به بالای لگن توی ستون مهرهها اصابت کرد. با دیدن جنازهی قاسم دهانش را باز کرد که فریاد بزند اما صدایی در نمیآمد.
زن رویش را از مرد برمی گرداند و پشت اوپن مینشیند، صدای هق هق او را مرد میشنود. زنگ تلفن به صدا در میآید. اشکهایش را پاک میکند و آب دهانش را قورت میدهد، گوشی را برمی دارد. بعد از تلفن میرود طرف حامد:
“باید حمامت بدم، مادرم اینا میخوان بیان دیدنت”
لگنی پر از آب ولرم و دستمالهایی برای پاک کردن میآورد. لباسهای مرد را یکی یکی از تنش جدا میکند. دکمههای پیراهنش را با درد انگشتانش باز میکند. با دیدن بدن نحیف حامد درد خودش یادش میرود، برای چند ثانیهای سرش را میگذارد روی سینهی مرد اما بوی عرق و ادرار و مدفوع قاطی شده، با بوسههایی بلند میشود. بدنش را تمیز میکند و تمام دستمالهایی که از چرک بدنش سیاه میشوند را میاندازد بیرون. موهایش را روی لگنی میشوید و پوستههای روی سرش را با شامپو تمیز میکند و آنها را شانه میزند. ریش و سبیلش را با شانه و قیچی مرتب میکند و ادکلن جوانا را به تمام لباسها و اطراف تخت میپاشد:
“حالا که تو خوش تیپ شدی نوبت منه”
روبروی آینهای که پر از لکههای پشه است میایستد، به خودش نگاه میکند، از دیدن چهرهاش بعد از چند ماه حالش به هم میخورد و برمی گردد. داخل دستشویی صورتش را با آب و صابون میشوید و میرود کنار مرد لبهی تخت مینشیند:
“از موقعی که اومدی دلم برای شنیدن صدات تنگ شده، برای تیپ کردنت و بیرون رفتنمون”
خم میشود و دور تا دور مرد را بو میکند و بعد کش و قوسی به خودش میدهد و روی تخت کنار تخت مرد دراز میکشد. زانوهایش را جمع میکند و همین طور بازوهایش را، مچ دستهایش را میگذارد زیر گوشهایش و گونهاش را به بالشت فشار میدهد. آفتاب ظهر راه خود را از پنجره به داخل اتاق باز میکند و به آرامی خدیجه را نوازش میدهد. سکوتی در خانه حاکم و فقط صدای نفسهای حامد و خدیجه فضا را پر کرده. زن احساس میکند که تختخوابش معلق و توی هوا شناور است. همیشه توی این شش ماه منتظر چیزی بود که اتفاق بیفتد ولی نیافتاده و صدای نفس کشیدن حامد ضعیف و ضعیفتر میشود و انگار از ته چاه میآید. با صدای زنگ از خواب بیدار میشود و شاسی آیفون را میفشارد. پدر و مادرش وارد اتاق مرد میشوند. صدای تیز هواکش داخل آشپزخانه تا عمق سرش میپیچد. دیگ غذای مادرش را روی اجاق میگذارد و شعلهی زیرش را روشن میکند. چند عدد پیاز روی تخته خرد میکند و بعد روی زمین مینشیند:
“خدایا، تقاص چی رو دارم پس میدم”
پیرزن لبهی تخت مرد جاگیر میشود. مثل کسی که دویده باشد به نفس نفس افتاده و همچون سیبی که از یخچال بیرون مانده پلاسیده شده. پشت دستهایش رگهای برجستهی سبز رنگی به شکل نامنظمی این طرف و آن طرف رفته. پیرمرد هم با کتی سیاه و صورت سرخ پف کرده خیس عرق شده، دستمال چهارخانهی سفید را از جیب کتش در میآورد و عرقش را پاک میکند. روبروی همسرش آن طرف تخت وایستاده. مادر با شنیدن صدا از آشپزخانه میرود پیش دخترش و پدر جای مادر را میگیرد. پیرزن روی زمین دخترش را در بغل میگیرد و اشک بر دشت گونههایش سرازیر میشود اما صدایش در نمیآید و لب پاینش را محکم به هم میفشرد. شانه پنجه در موهای دختر میکشد و دستهای او را در دست میگیرد:
“دست هات یخ کردن، چرا داری میلرزی؟ سردت شده دخترم؟ ”
دختر به مادرش نگاه میکند:
“حس میکردم تو این شش ماه......”
مادر دستش را روی لبان دختر میگذارد و میگوید:
“چیزی نگو، میفهمم”
و بلند میشود و میرود پیش حامد. خدیجه به مادرش نگاه میکند، چیز آرامش بخشی در وجود او هست که احساس میکند لحظهای نمیتواند بدون آن سر کند. به بوی خوش بدنش احتیاج دارد، به لطافت گونهها و دستها و شانههایش که از گل هم لطیفتر هستند. زن میز غذا را میچیند و برای مرد غذا میبرد. قبل از اینکه وارد اتاق شود دستی به سر و روی خودش میکشد و رو به پدر و مادرش:
“شما برید غذا بخورید تا من غذای حامد رو که دادم میام”
اول با دستمال آب چشم مرد را پاک میکند و کم کم به او غذا میدهد. اما مرد نگاهش به قاب عکس ثابت است:
“نگاهت مثل شب قبل از رفتنته که بالای پشت بوم خوابیدیم”
شب خدیجه از راه پله میرفت بالا که حامد آمد پشت سرش و دستهایش را دور او حلقه کرد، خدیجه برگشت، رختخوابهای در دستش را انداخت و دستهایش را روی سینهی حامد گذاشت و او را هل داد. هوا تاریک تاریک شده و ماه در آمده، حامد روی تشک دراز کشیده و به ستارههای آسمان چشم دوخته بود. خدیجه خودش را به او چسباند:
“چرا هنوز بیداری؟ ”
حامد سر برگرداند، توی چهرهاش غمی داشت که برای خدیجه آشنا نبود. شانه پنجهاش را به موهای بلند زن کشید، روی لبهایش خندهای نشست اما خدیجه از حالت چشمهای حامد غمش را میشناخت، میخواست فقط زن را راضی کند. حرفی نزد، سر خدیجه را در بغل گرفت، ولی سیاهیهای چشمانش با زن حرف میزدند.
ماسک را بر میدارد و آخرین قاشق غذا را در دهان مرد فرو میکند. بعد میرود طرف در، تو چهارچوب مکثی میکند و رو به مرد میایستد:
“از وقتی که برگشتی.... .”
ادامه نمیدهد و میرود. ظرفهای روی میز را جمع میکند. پدر:
“مگه خودت نمیخوری؟ ”
“نه بابا، سیرم، میل ندارم”
مادر با اخم به پدر لب ور میچند و میرود کنار دخترش:
“میخوای بمونم پیشت؟ ”
“نه ممنونم”
اما در چهرهاش هم غم و هم ترس گزندهای که وجودش را انباشته است. سیاهی شب حیاط را پر کرده و برگهای زرد درختهای بیرون وسط حیاط پخش شدهاند. بعد از رفتن پدر و مادر، پیش حامد مینشیند:
“مثل آدمهای خل فقط با خودم حرف میزنم، تو که جواب نمیدی. همه چیز توی ذهنم قاطی پاتی شده، همان احساسی رو دارم که موقع اعزامت داشتم و بیرون اتوبوس ایستاده بودم. دوست داشتم فریاد بزنم ولی گنگ شده بودم و مثل آدمی که خواب باشد و سنگینی چیزی رو روی سینهاش حس کرده و نفسش تنگ شده و ناگهان از خواب پریده و در خواب و بیداری فریاد بزند:
“حامد نرو”
اما نتونستم و تو پشت شیشهی اتوبوس خشک ایستاده و چشمان سی و پنج سالگیت رو به من دوخته بودی”
بلند میشود و عرض اتاق را میرود و برمی گردد و داد میزند:
“دیگه نمیتونم، پای رفتن ندارم. میفهمی نمیتونم، نمیتونم راحت نگات کنم، میترسم درد داشته باشی و من نفهمم، درد داشته باشی نتونی فریاد بزنی مثل من که نتونستم فریاد بزنم”
روبروی پنجره میایستد، رگههای آب روی شیشهها به هم میپیوندند و باران شروع میشود. زن رگهها را دنبال میکند تا محل تلاقیشان را میبیند، دستی روی شیشه میکشد:
“از وقتی که اومدی تمام لحظات و در تمام مدت چه شبها که خواب بودم، خواب که نه چون اصلاً خواب نداشتم و چه وقتی بیدار بودم دغدغهای ذهنم رو مشغول کرده و همهاش خواب این دغدغه را میبینم”
برمی گردد طرف مرد، پیشانیاش را روی پیشانی حامد میگذارد، چشمهایش را میبندد و دستش را به طرف شیر کپسول هوا دراز میکند و آن را میچرخاند.
خس خس نفسهای مرد را از زیر ماسک میشنود و بعد از چند دقیقه صدای حامد قطع میگردد. از روی مرد بلند میشود، بغض در گلویش سدی ساخته، گریه نمیکند. مرد با چشمان باز به خدیجه نگاه میکند. زن دستان لرزانش را سمت چشمان حامد میبرد اما مکثی میکند و به چشمان او خیره میشود. سرش را روی سینهی مرد میگذارد و با دست چشمان حامد را میبندد.