یکی بود یکی نبود، غیر از مهربونی هیچی نبود. آهوی خوشگلی توی جنگل حیوانات زندگی میکرد که بچهی شیطون و بازیگوشی داشت به حرف هیچ کسی گوش نمیداد. بچه آهو همیشه موقع بازی با دوستانش، آنها را به سخره میگرفت، اذیت میکرد، جرزنی میکرد و در آخر هم میگفت دوستانش او را اذیت میکنند و بلد نیستند درست بازی کنند، قهر میکرد و با گریه به خانه میرفت. مادر و دوستان آهو کوچولو از کارهای او خسته شده بودند و نمیدانستند چکار کنند تا او به اشتباه کارهایش پی ببرد..