آیینه
زن دو بشقاب روی میز گذاشت، بشقاب سوم را با کمی مکث در دستش نگه داشت انگاری چیزی به خاطرش آمده باشد بغض کرد، مرد وسایل اتاق پسر را جمع میکرد، زن در چهارچوب در اتاق ایستاده بود و برای آخرین بار آن وسایل را نگاه میکرد، مرد آینه قدی اتاق را از دیوار جدا کرد، زن جلوی او را گرفت:
"اینو، نه"
مرد آینه را گوشه هال روی زمین گذاشت و زن برگشت داخل آشپزخانه.
ابر سیاهی، سایهاش را بر سر شهر گسترده بود و باران قطراتش را محکم به در و پنجرهها میکوبید، باد به زور میخواست بیاید داخل، صدای رعد و برق با صدای لرزش شیشهها همراه شده بود، زن پنجره آشپزخانه را بست، کمی از سوپ روی اجاق چشید و زیر آن را خاموش کرد، ظرف سوپ را وسط میز گذاشت و روی صندلی کنار صندلی سوم نشست، مرد روبرویش:
"ما دو نفریم، نه سه نفر"
" الان گرسنه است"
با پوستی به رنگ تابوت و نگاهی مات به قاب عکسهای پسر روی طاقچه بالای شومینه نگاه میکند و قبل از اینکه برای خودش سوپ بکشد ظرف سوم را پر میکند، مرد با اخمی روی پیشانیاش:...