خورشید، به مهمانی شب میشتافت و گلمراد به کلبهاش.
برای گلمراد طلوع و غروب، همیشه دلپذیر بود. با خودش عهد بسته بود، زندگی را با تمام سختیها و خوبیهایش دوست بدارد.
لحظهای ایستاد، کف گیوهی سوراخ شدهاش را با دقت از زیر نگاه گذراند. خاشاک را از داخل آن تکاند و با خود زمزمه کرد: «امسال هر جورشده باید برا خودم گیوهی نویی بخرم.
با گرم شدن تدریجی هوا، دیمیها از برکت افتاب رنگوروی تازه بهخود میگرفتند. خوشههای گندم هر روز، طلاییتر از روز پیش، مجلسافروز مزرعه بودند. گلمراد خستگی ناپذیر از صبح تا غروب در تلاش بود.
اربابش همیشه از او راضی بود و کارهای متفاوتی را به عهده او میگذاشت.
گلرخ، بیشتر روزها پیش از غروب آفتاب، مسیر کلبه تا مزرعه را بهتنهایی میپیمود. با خرگوشها ملاقات میکرد، دستی به سروروی گلهای وحشی میکشید و با پرندهها در خیال خود پرواز میکرد. او زیباییها، شگفتیها و آهنگ طبیعت را در فراسوی ذهن کودکیش ضبط میکرد. پس از سیر و سیاحت، دست در دست پدر، به کلبه باز میگشتند. آنروز، گلرخ به امر مادردر کلبه ماند.
باد آرام، وزید و در یک چشم برهمزدن طوفانی تند، هوا را بهچرخش درآورد.
زرتاج همسر گلمراد، از کارهای روزانه که فراغت پیدا کرد، به فکر افتاد عروسک پارهی پارچهای را که برای گلرخ،
چند سال پیش دوخته بود و تمام اجزای آن به مرور زمان از هم گسیخته شده بود را به هم وصل کند. زرتاج به گلرخ گفت:
« گلرخ دخترم برو جعبهی خیاطی رو بیارتا پارگیهای عروسکت رو بدوزم. « گلرخ با دقت جعبه خیاطی را از طاقچه برداشت، دوطرف جعبه را محکم گرفت و آرام به طرف مادر رفت. جعبه را با احتیاط جلوی پای اوگذاشت.
جعبهی کهنهی رنگو رفته که ارث مادریِ زرتاج بود، غبار زمان در آن جای خوش کرده بود وتارو پودش را تا حدودی از هم فرو پاشیده بود، و از چند سال گذشته، در پارهدوزیهای زرتاج هم یارو یاور بود.
گلرخ، چهار زانو در مقابل مادرمنتظرنشست. لباس زمینه سبز گلدارش را مرتب کرد و روی زانوهاش کشید. با ریزبینی کودکانهاش نخ و سوزن و حرکت دست مادر را دنبال کرد.
از مادر پرسید: « به منم یاد میدی برا خودم عروسک بدوزم؟ دوست دارم یه عروسک نو داشته باشم. « مادربا نگاه عاشقانهاش به گلرخ، گفت: « اره عزیزکم هر موقع تکه پارجههای نویی گیرآوردم، با هم یکدونه عروسک خوشگل میدوزیم. « کار مادر به پایان رسید. گلرخ ذوقزده عروسک را گرفت و همهجایش را از نظر گذراند.
باد زوزه کنان به همه جای کلبه سرک کشید و درو دیوارش را لرزاند.
گلمراد خسته و مانده وارد کلبه شد. زرتاج به پیشباز مردش رفت. «خوشحالم که به سلامت رسیدی، یکدفه عجب طوفانی شد، خیلی نگرانم، اگه باد به شدت ادامه داشته باشه، درِ کلبه از جا در میاد. قول داده بودی انو حسابی میخ کاری کنی. « گلمراد در حال درآوردن کت از تن، گفت« نه! گمان نمیکنم، اینها گردبادهای مسافرند، باید زود رد بشند. « کتش را به میخ دیوار آویزان کرد، نیم نگاهی به چهره نگران زرتاج انداخت و گفت: « نگران نباش زرتاج، به نظر نمیاد به اون شدت برسه. درسته که من چند ساله پیش این کلبه رو خودم ساختم، اما هنوز تا سالها برامون خونهاس. بروی چشم، همین فردا درو درست میکنم. « زرتاج با لخندی پرمهر، سفرهی پیچازی که تهماندهای از نهار گلمراد هنوز درآن باقی بود را از او گرفت، دستی برشانهی مَردش گذاشت و حالش را پرسید: « خسته نباشی گلمراد، « گلمراد با لبخندی غرورآمیز، دستی به کمرگاه زرتاج گذاشت. گیسوهای حناییش را بوسه زد و گفت: «با دیدن تو تمام خستگیهام رفت. «
گلرخ، غرق در دنیای پنح سالگی، در حالیکه عروسکش را محکم در بغل داشت، با شوق به طرف پدر دوید. گلمراد او را درآغوش کشید، دست به موهای پرپشتِ بلند و سیاهش کشید و سرو رویش را بوسید. دختر در آغوش پدرفرورفت و از بوی عرق بابایش مشام خود را سیراب کرد. گلمراد در حالی که گلرخ را در بغل داشت روی تشکی به بالش تکیه داد. از او پرسید: « چرو امروز نیومدی پیش بابا؟ « و گلرخ با شیرین زبانی، گفت: « باد شروع شد و مادرگفت بهتره که در کلبه بمونم. « بعد ماجرای دوخت و دوز عروسک را توسط مادر تعریف کرد و ادامه داد: « میخوام برای خودم عروسک بدوزم. یه عروسک نو. بابا چه باد تندی شد! من ترسیده بودم، تلاش کردم قفل درو بگیرم که باد نیاد تو، « پدر صورتش را بوسید و گفت: « عزیزم مگه قرار نشد تو دختر شجاعی باشی و از هیچ چیز نترسی؟ قصهی گردآفرید رو یادت رفت که برات خوندم. « گلرخ با رضایت، پس از لحظاتی، خود را آرام از آغوش پدر بیرون آورد. پروانهوار دور اتاق چرخ زد.
لحظاتی بود پر از شور حال پنج سالگی. گویا ذهن خردسالش، زندگی را در همان لحظه زندگی کرد. روی تنها گلیم فرسوده با عروسکش که نیمجان تازهای گرفته بود، در ماورای بودن و نبودن، برای عروسکش آواز خواند. «چشم، جشم دوابرو. دماغو، دهنو یه گردوو سیخ سیخ شکمبه، عروسکم چقدر قشنگه. «
ناگهان فریادی دلخراش از گلوی ظریفش، کلبه را بهلرزه انداخت. کف اتاق رها شد و با تمام نیرو جیغ کشید. مادربه طرفش شتافت و گفت: «عزیزکم، چند مرتبه بهت بگم اینقدر دور خودت نچرخ، سرگیچه میگیری، کاری دست خودت میدی. « اما، فریادهای گلرخ عادی نبود. « پام، پام یه چیزی رفت کف پام. « پدرچراغ لامپا را نزدیک پای دختر گرفت. جیغهای دنبالهدار گلرخ با توفان درهم آمیخت. تندباد، در یک حرکت رفتو برگشت، درِ چوبی کلبه را کوبید. خون قطره، قطره از پاشنهی پای گلرخ، گلیم کهنه را نمناک کرد. زرتاخ، گلرخ را در در بغل گرفت و ملتمسانه به گلمراد نگاه کرد! تن لاغر گلرخ از شدت درد عرق کرد. گلمراد کهنهپارچهای خیس از آب گرم کتری، به پاشنهی گلرخ کشید، گلرخ بدون درنگ فریاد میزد. « دارم میمیرم. درد دارم، دست نزنید. آخ خ خ... « پای گلرخ در دستان مادر اسیر بود و امکان حرکت نداشت. پدر و مادرهردو درمانده به هم نگاه کردند! گلمراد با عجله از جا برخواست و از گوشهی طاقچه، چاقوی تیزو از جعبهی سوزن و نخ، سوزن محکمی برداشت. نوک تیز چاقو و سوزن را روی اتش اجاق گرفت. مطمئن شد که چاقو و سوزن ضدعفونی شده باشند. دوزانو روبروی گلرخ نشست و گفت: « دخترم، کمی تحمل کن، چیزی در پایت رفته، بابا انو برات در میاره». زرتاج با بغض خفهای پرسید: « فکر میکنی چی ممکنه رفته؟ منکه مرتب این گلیم رو جارو میزنم. « گلمراد گفت: « چراغ رو نزدیکتر بیار، به گمانم سوزن در پاشنهاش فرو رفته. « زرتاج گفت: «امکان نداره سوزن کجا بوده؟ « گلرخ بیامان فریاد میزد. دست گلمراد به لرزش افتاد، زرتاخ به پهنایصورت اشگ ریخت. پدر با نوک چاقو در یک طرف زخم، شکاف بسیار کوچکی برید. گلرخ، در آغوش مادر بیحال شد. نالهی هق، هقش فضای کلبه را دور زد. خون از پاشنهی پای او فوران زد. با کندو کاو سوزن در گوشت زخم خورده، دل گلمراد بدرد آمد. لرزش دستش بیشتر شد اما، باید کاری را که شروع کرده بود به انجام رساند. عرق پیشانی راه دیدش را گرفت. عرق از پیشانی پاک کرد و ادامه داد. در آخرین لحظهی ناامیدی توانست مانند جراخ با تجربه به کمک چاقو و سوزن، نصف سوزن شکسته را که در گوشت پاشنهی فرو رفته بود، بیرون بکشد. زرتاج با کشیدن دست روی گلیم، نیمهی دیگر سوزن را که در تاروپود گلیم فرسوده پنهان شده بود پیدا کرد. گلرخ خسته از درد در آغوش مادر آرام گرفت.
آنشب گلرخ، برای اولین بار در پنجسالگی سوزن را حس کرد.
گلمراد، نفس آرام کشید و گفت: « زرتاج، آدم در زندگی باید آماده هر حادثهای باشه، گاهی دردها و حوادث، عمیقتر از زخم پای گلرخ هست. گاهی زندگی کاری باهات میکنه که نه میتونی بیداربمونی و نه میتونی بخوابی. پس قوی باش»
سپیدهدم، خورشید، خمار، از مهمانی شب باز گشت. گلمراد، با گامهای استوار به طرف مزرعه قدم برداشت. پرندهها، آهنگ روز سردادند. گلمراد فکر کرد. « امسال بجای گیوه برای خودم، عروسکی به زیبایی خود گلرخ براش میخرم، یه جعبه خیاطی هم برا زرتاج! «