نوع اثر : داستان
نویسنده
---
کلیدواژهها
موضوعات
-»برادر این چیزهایی روکه گفتم: نوشتی؟ بنویس چند روزه شوهرم، من و چهارتا بچه رو گذاشته رفته، نمیدونم کجاست! بدون خرجی ولمون کرده، از کجا بیارم شکم این بچهها رو سیر کنم. حواست به منه که چی میگم؟ داری حرفامو ماشین میکنی؟ «
زن حرف میزد. اما صدای او را و حتی صدای برخورد میله آهنی با نوار جوهر را نمیشنید، بیاختیار دستهایش روی حروف ماشین تحریر حرکت و تایپ میکرد، فقط صدای امواجی و زنی که دست کودکش را گرفته بود و به دریا و امواجی را که به صخره و ساحل برخورد میکرد و بر میگشت را میشنید.
زن دست کودکش را گرفته و به دریا خیره شده بود. چند روز بود ناخدا خدر با لنج کوچک ماهیگیری همراه با عیسی دریا رفته و هنوز باز نگشته بودند، اولین بار بود دیر میکرد، هیچ وقت این قدر طول نمیکشید.
-: «برادر تمام شد؟ «
همانطور که تایپ میکرد گفت: «صبر کن خواهر الان»
بعد از چند دقیقه دست از تایپ برداشت گفت: « اسم وفامیلت؟ «
-: « سلیمه یار ملایی»
سرش را بلند کرد و با حالت تعجب نگاهی به او کرد دوباره گفت: «سلیمه یار ملایی؟ «
-: « بله! «
شروع به تایپ کرد، بعد دستگیره ماشین تحریر را گرفت و به سمت راست کشاند، با دست نامه را گرفت، کشید بالا و در آورد. حوصله نداشت دوباره آن را بخواند و غلطگیری کند، هوش و حواسش پیش ناخدا و زنش بود. با بیحوصلگی گفت: « اینجا را امضا کن ببر شعبه خانواده طبقه سوم» بعد خودکارش را به او داد، زن گفت: « سواد ندارم» گفت: «پس اینجا رو انگشت بزن» جعبه استمپ را از زیر میزش در آورد و بازش کرد و جلوی زن گرفت، گفت: «با این انگشت بزن» انگشت اشاره را نشان داد و او انگشتش را روی استمپ زد، وقتی سر انگشت آبی پر رنگ شد روی کاغذ فشار آورد و اثرش روی آن افتاد.
زن گفت: « چقدر شد؟ «
دلش نمیآمد چیزی بگیرد، صدای دوباره زن او را بخود آورد.
گفت: « چیز قابل داری نیست»
-» سلامت باشی»
-» ده تومن»
از داخل کیف کوچکش یک اسکناس به او داد، دست بچه را گرفت و کشاندش سمت دادگستری. پاکت سیگارش را از جیب کتش در آورد و روی لبش گذاشت، کبریت را روشن کرد. چند روز بود فکرش درگیر سلیمه و ناخدا خدر که دریا رفته برای صید ماهی و هنوز برنگشته، شده بود. نمیدانست چطور این موضوع به ذهنش خطور کرده، شاید زمانی که در کنار ساحل قدم میزد، یا آن لنجی که لنگر انداخته و همیشه آنرا میدید، مدتی دریا رفته و هنوز نیامده، سلیمه و ناخدا خدر آمدند در گوشه ذهنش جا خوش کردند. ، میخواستند خودشان را وارد زندگیش کنند و بخشی از او شوند.
سلیمه هنوز چشم به دریا و امواجی که دیگر آرام شده و خورشید در دل دریا غروب میکرد، داشت. دلش نمیخواست خانه برود، کودک میان ماسهها بازی میکرد. صدای مادرش او را به خود آورد که گفت: « بیا، دختر نگران نباش میاد ناخدا.
از پریروز صبح که خدر وسایل ماهیگیری را با عیسی داخل لنج گذاشتند، میخواست به او بگوید خواب دیده، ماهیهایی که داخل تور افتاده بودند آنرا میکشیدند و لنج را با خود میبردند و هر چه او و عیسی زور میزدند که تور را بالا بکشند نمیتوانستند، لنج به جلو میرفت. با وحشت از خواب پرید. اما میترسید این موضوع را به او بگوید، میفهمید در جوابش میگوید: « خواب زن چپه « دل تو دلش نبود، میخواست بهانه بیاورد تا او را منصرف کند، اما نمیدانست چه کار کند. خدر بعد از چند روز که دریا طوفانی بود و خانه نشین شده بود، الان که دریا خواهر شده (آرام شده ) میخواستند بروند ماهیگیری، تلافی چند روزی که در خانه مانده بودند را در بیاورند. تنها کاری که میتوانست انجام بدهد دعا و اسفند دود کردند بود.
الان سه روزه که هنوز باز نگشته، درخانه همه ناخداهایی را که برای صید رفتند، زده بود. تا شاید خبری بگیرد، میگفتند دیدنش در حال صید ماهی، ولی کسی ندیده که او برگردد، همین نگرانش کرده بود.
همانطور که دود سیگارش را بیرون میداد، نگاهی به اطراف و صداهایی که میآمد کرد. صدای تق تق دکمه ماشین تحریر و برخورد میلههای حروف به نوار جوهر و کلماتی که روی سینه کاغذ نقش میبستند. صدای ضرب آهنگ ماشین تحریر با صدای مردم در هم میپیچید و در فضا پخش میشد. صدای قیژ چرخها که کاغذها را آرام بالا میدادند، دوباره دستگیرهها را میکشیدند و عریضهنویسها از سر خط شروع به تایپ میکردند، بعد چند دقیقه که کار تمام میشد، دادخواست یا شکایت را از ماشین در میآوردند، نگاهی تند و سریع به متن نامه میکردند و اگر غلط داشت آن را با خودکار رفع و بعد نامه را به دست خواهان میدادند، حق الزحمه خود را میگرفتند، آدرس شعبه را میدادند و میفرستادش به سمت دادگستری و در جواب خواهان که میگفت: « شکایتم به جایی میرسه؟ « میگفتند: « طبق این ماده که نوشتیم اینشاالله مشکلت حل میشه. «
از صبح که آمد، طبق روال همیشه ماشین تایپ را گذاشت و شروع به کار کرد. اما سلیمه جلویش سبز شد، به او زل زد و نگذاشت کارش را انجام دهد، هر چه تلاش کرد او را پس بزند، ولی او خودش را میانداخت جلو، سعی میکرد ذهنش را متمرکز کند، و به او فکر نکند، نمیشد. سلیمه میآمد و زیر دکمههای تایپ و بعد پخش میشد روی کاغذ. شویش را از او میخواست، انگار او میدانست کجا رفته و چرا هنوز برنگشته؟ نمیگذاشت او عریضه مردم را بنویسد، نمیدانست چه مشکلی برای خدر پیش آمده و چرا بازنگشته؟
-درسته زن من او رو فرستادم دریا، او هم مثل همه ماهیگیرها در آن روز کذایی دل به دریازده بود.
اما به او گفتم: «یه حس بدی دارم، امروز نمیخواد بری. مثل تو که خواب دیدی، البته تو جرات نکردی خوابی را که دیدی بگی، ولی من حرفمو زدم. گوش نداد» گفت: « میخوام برم دریا، چند روز تو خونه نشستم چشم به دریا دوختم که خواهر بشه، حالا که دریا عین کف دست صافه میگی نرم» «من مقصر نیستم. بعد هم دیدی صبح زود وسایل ماهیگیری رو برداشت راه افتاد رفت و هنوز هم .... . حالا پس زن بزار کارمو انجام بدم، از صبح سه تا عریضه بیشتر ننوشتم. الان تو پیدات شده، فکر و ذهنمو درگیرخودت کردی، راست نشستی روبروم زل زدی بهم، شوتو از مو میخوای؟ نمیزاری کارمو انجام بدم، نمیفهمم برای مردم چه مینویسم، نمیدونم برای دادخوست زن بیچاره که هم اسمته چه نوشتم. «
میخواست برای خودش چای بریزد، بعد از سیگار میچسبید، خستگی را از تنش در میآورد. صدای مردی او را به خود آورد، سرش را بلند کرد. قیافهاش مثل ناخدا خدر بود، قد بلند، لاغر و صورتی که زیر آفتاب دریا سوخته شده بود. لباس محلی بلندی پوشیده، چفیهای سرش، کیف کوچک و مشتی کاغذ دستش. تا قیافهاش را دید جا خورد با حالت تعجب نگاهش کرد، بعد نگاهی به روبرویش که ببیند سلیمه روی جدول نشسته یا نه، میخواست بگوید این هم ناخدا خدر! مرد سلام کرد و کنارش نشست و گفت: « میخوان لنج ماهیگیری رو از چنگم در بیارن، تنها دارایی که دارم. « بعد کاغذهایی را که در دست داشت به او داد و گفت: «این مدارک لنجه که خریدم! « نگاهی به کاغذها انداخت و همانطور که نگاه میکرد میخواند. مرد گفت: « پولشو با خون جگر و با کار رو لنج توی کشورهای خلیج جور کردم تا تونستم بخرم. یه لنج کوچک ماهیگیری، این هم سندش. الان یکی پیدا شده میگه این سند قلابیه، نمیدونم چکار کنم! « همان طور که با دقت اسناد و مدارک را نگاه میکرد به حرفهایش گوش میداد. تا حالا به چنین موردی برنخورده بود، شکایتهایی که نوشته بیشتر در مورد ماشین بود. ناخدا منتظر عکس العملش بود، دید چیزی نمیگوید ساکت است و مرتب ورقها را زیر و رو میکند، انگار دنبال چیزی بود که شاید بتواند از آن استفاده کند. کتاب قانون کوچکی که کنارش بود را باز کرد و شروع کرد به ورق زدند، دنبال قانون و تبصره میگشت، گاهی روی قانونی مکث میکرد زیر لب آن را میخواند دوباره ورق میزد و مررو میکرد. ناخدا هم زیر چشمی به کتاب مچاله شده نگاه میکرد. دل تو دلش نبود، وقتی از گشتن باز میایستاد، ناخدا با عجله میگفت: « چیزی پیدا کردی؟ « وقتی جواب منفی میشنید اخمهایش تو هم و در خود فرو میرفت.
لحظهای مکث کرد، یک مرتبه چهرهاش باز شد و خندهای کرد گفت: « خودشه، پیداش کردم طبق این قانون میتونی با توجه به شاهدین و شهادت اونها تو دادگاه برنده بشی. « رو به ناخدا کرد گفت: « میتونی شاهد بیاری که بگن این لنج رو خریدی و صاحبش خودتی؟ « با خوشحالی و دستپاچگی گفت: «ها، شاهد دارم! « کیفش را باز کرد و با عجله ورقی را در آورد و نشانش داد، یک کاغذ دستنویس که زیر آن چند تا امضا و اثر انگشت وجود داشت. متن را با دقت خواند رو به او کرد گفت: « خیلی خوبه، به این قانون میشه استناد کرد. « وقتی ناخدا این حرف را شنید از خوشحالی او را در آغوش کشید و گفت: «خدا خیرت بده، اگه چیز خوبی بنویسی پیشم شیرینی داری. « سریع یک کاغذ سفید برداشت و داخل ماشین تحریر گذاشت و توپی را چرخاند و کاغذ داخل ماشین قرار گرفت، بعد دستگیره را به سمت راست کشید، رو به ناخدا کرد و گفت: « ناخدا یه دادخواست برات مینویسم که کیف کنی، نگران نباش. « با شنیدن این حرف از خوشحالی میخواست بلند شود و فریاد بزند، از این که خلاص میشود مثل زمانی که تورهای پر از ماهی را بالا میکشیدند ذوق میکرد.
خودش را آماده کرد که چه بنویسد، دست برد سمت دکمههای ماشین تایپ که سلیمه در مقابلش ایستاد گفت: «میشه ازش بپرسی که ناخدا خدر رو دیده؟ « سرش را بلند کرد و نگاه تندی به او کرد گفت: « زن بزار کارمو انجام بدم، حواسم باید جمع باشه که چی میخوام بنویسم.
سلیمه گفت: « شاید از دریا آمده و ناخدا خدر رو دیده! «
داشت کلافه میشد با عصبانیت گفت: «زن نمیبینی این بیچاره لنجش گیر افتاده و دریا نرفته! توقع داری از شوی تو خبر داشته باشه. «
سرش را انداخت پایین و با حالت درماندگی گفت: «مو چکار کنم؟ از کی سراغشو بگیرم؟ تو فرستادیش دریا! الان میگی نمیدونم کجاست! «
گفت: « نمیدونم! شاید تو این مدت مشکلی برا لنجش پیش اومده، شاید الان اومده خونه! « سلیمه با حالت ناباورانه گفت: «میخوای مونو از سرت واکنی، بعد با خیال راحت کارتو کنی. «
گفت: « نه! «
-: « اینجا میشینم تا کارت تموم شه بعد با هم میریم خونم، ببینم راست میگی یا نه؟ «
نمیدانست چه بگوید.
سعی کرد افکارش را متمرکز کند. مثل آدمی که خودش را برای مبارزه آماده میکرد، نفس عمیقی کشید و دستش را برد سمت دکمههای ماشین تحریر. ناخدا نیز ساکت و آرام مثل زمانی که تور میانداخت در آب و منتظر نوک زدن ماهیها بود تا تور را بالا بکشند، کنارش نشست؛ نفسش در نمیآمد، نمیخواست حواسش را پرت کند و رشته کلام از دستش برود، ولی با حالت کنجکاوانه تمام حرکاتش را زیر نظر داشت و چشم دوخته بود به دستانش که مرتب جابجا میشد. با آن دکمههایی که بالا و پایین میرفتند وکلمهای روی کاغذ نقش میبست، امیدوار بود این کلمات او را نجات خواهند داد و لنجش را پس خواهد گرفت.
خوب پیش رفته بود، مطلبی را که میخواست بنویسد زمزمه میکرد. از طرفی نمیخواست سرش را بلند کند، میترسید چشمش دوباره به سلیمه بیفتد و دچار استرس شود، دوباره سؤال پیچش کند و اینکه شویش کجاست و چرا تنها او برنگشته، درسته او را خلق کرده، ولی او ُهیچ وقت حرفش را گوش نمیداد کار خودش را میکرد.
میخواست آنچه را در ذهنش هست روی کاغذ بیاورد. میفهمید اگر نگاهش به او بیفتد همه چیز خراب خواهد شد. نمیدانست ناخدا خدر برگشته یا نه، نباید امیدوارش میکرد، از کجا معلوم که آمده؟ شاید با این کار میخواست سلیمه مزاحمش نشود و او با خیال راحت کارش را انجام دهد.
دادخواست را خوب تنظیم کرد، تمام تلاشش را کرد که با استناد به ماده و تبصره قانونی به ناخدا کمک کند. میخواست دادخواستش مو لای درز نرود و با دست پر او را روانه دادگستری کند. ناخدا منتظر بود که نامه را تحویل بگیرد. یک مرتبه گفت: « تموم نشد، تموم نشد؟ « همانطور که نامه را تایپ میکرد گفت: «مرد تمرکزمو از بین بردی، صبر کن. « ناخدا مثل جاشوها که منتظر فرمان او بودند که با آواز تور را بکشند بالا، لحظه شماری میکرد.
تمام شد، الان میتوانست نفس راحتی بکشد، این مهمترین دادخواستی بود که نوشته بود، درست مثل زمانی که یک داستانی را تمام و احساس سبک بالی میکرد. الان چنین حسی داشت، اما داستان خدر و زنش را هنوز پایان نیافته بود خدری که معلوم نبود کجا رفته، بازنگشته.
کاغذ را از ماشین تحریر در آورد و با دقت آن را خواند، چند غلط املایی داشت که روی آن خط کشید یا با خودکار درست کرد بعد رو به او کرد گفت: « بیا دادخواستت را نوشتم، فقط زیر برگه رو امضا کن و انگشت بزن، برو شعبه سه طبقه دوم. « او در حالی که از خوشحالی در پوستش نمیگنجید کاغد را گرفت، بدون آنکه آن را بخواند امضا کرد و دست کرد تو کیفش و اسکناسی در آورد و به سمت او دراز کرد و گفت: « قابلتو نداره، اگر برنده بشم یه شیرینی خوبی پیشم داری» گفت: « خیلی زیاده» ناخدا گفت: «بگیر خدا خیرت بده» آمد دست کرد تو جیب کتش بقیه پول را به او بدهد، دید او با سرعت به سمت دادگستری میدوید.
میخواست دوباره سیگارش را در بیاورد که صدای فریاد زنی که به سمتش میآمد، او را به خود آورد. در حالی که کاغذی در دستش بود، وقتی به او رسید فریاد زد: «مرد، این چیه که نوشتی؟ ناخدا خدر کیه؟ »
نگاه به روبرویش کرد خبری از سلیمه نبود.
به مرحوم حسن کرمی نویسنده فقید بندرعباس که زمانه با او نساخت تقدیم میگردد.