زندگیم سراسر تعقیب و گریز است. تعقیب شکار و گریز از شکارچی. گریزی که گاه به شیرینی رهایی و گاه به تلخی زخم بر دست و پاهای چابکم در خاطرم ثبت میشود. اما تعقیبهایی که هیچ گاه طعم نافرجامی را نچشیده بودند؛ مگر در شامگاه گذشته. آرام آرام از میان شاخ و برگ درهم تنیدهی درختان سبز و پر نشاط که گویی یک دیگر را در آغوش کشیده بودند؛ حرکت میکردم و چشمان براقم را به پیش رو دوخته بودم. نیک میدانستم؛ میان قبیلهام پلنگی چابکتر و تیزپاتر یا حتی همچون من از مادرزاده نشده بود. پس حتم داشتم؛ این صید را نیز همچون شکارهای پیشین به چنگ خواهم آورد. آری! همین مکان بود. در همین مکان شب گذشته از من گریخته بود. از یاد آن ساعات دندانهایم را بر هم فشردم و خرناس ضعیفی کشیدم. یک شب تمام در تعقیبش بودم؛ اما صبح گاه چنان از چنگم گریخت که حتی اثرش را نیز نیافتم..