زندگی تو را صدا می زند

نوع اثر : داستان

نویسنده

دانشگاه ، آبادان ، ایران

کلیدواژه‌ها

موضوعات


نگاهش را دورتادور سالن چرخاند و به نقطه‌ای مستقیم در انتهای جمعیت خیره شد. می‌دانست که هرگاه این‌گونه نگاه کند، تمام جمعیت گمان می‌کنند که به شخص خودشان خیره شده‌است و خودشان را جمع و جور می‌کنند و به کنکاش چشم‌های او می‌پردازند. این چیزی بود که از بهترین دوستش یلدا شنیده بود «همه دوستام می‌گن شما نمی‌بینید وقتی مردم رو نگاه می‌کنید چطوری خودشون رو جمع‌و‌جور می‌کنن و چشماشون ریز میشه برای دیدن چشم‌های شما‌ها» و هردو به این تعریف‌ها می‌خندیدند. 
یادآوری نام یلدا در ذهنش، مصادف می‌شود با یادآوری گذشتهٔ تلخی که او سبب نجات از آن بود، گذشته‌ای که‌...
صدای صحبت‌های فرد میزبان در ذهنش اکو می‌شود: 
- قبل از هرچیز از خانم ساغر علایی، پزشک چشم آبی و خوش‌خنده‌مون بابت پذیرفتن این دعوت قدردانی می‌کنم و باید بدونید که حضورشون در این محفل، افتخاری بزرگه که نصیب ما شده. خانم علایی بفرمایید
ساغر لبخندی به تعریف و تمجید‌های میزبان همیشه شوخش می‌زند و با همان لحن همیشگی‌اش می‌گوید: 
- و البته ممنون از تلاش همیشگی شما برای فریب من در آغاز کار
حضار خنده‌ای می‌کنند که در این فاصله، سهیل نزدیکش می‌شود و در حال رد شدن از کنارش دم گوشش زمزمه می‌کند: 
- بالاخره نوبت ما هم می‌رسه خانم دکتر
هردو خندهٔ‌ریزی می‌کنند که ساغر خنده‌اش را تبدیل به لبخندی عمیق می‌کند و روی سن قدم برمی‌دارد، دقیقاً روی همان خط فرضی‌ای که در ذهن داشت. 
 - انسان‌های نابینا، دقیقاً مانند افراد سالم دارای استعداد مختص به خودشان هستند. شاید خداوند در این خلقت، حکمتی در کار خود داشته و هرشخص باید بدون درنظر گرفتن نقص‌های جسمی، آن استعداد‌ها را شناخته و به شکوفایی آن‌ها بپردازد. 
کمی مکث می‌کند و سرجایش می‌ایستد. در این چندسال به‌خوبی دریافته است که چگونه از حس شنوایی‌اش کار بکشد و گوش‌هایش را جمعِ بازخورد‌های جمعیت کند. ثانیه‌ای که می‌گذرد، لبخندی می‌زند و با نگاهی چرخشی به افراد داخل سالن ادامه می‌دهد: 
- این جمله‌ای بود که بعد از خودکشی‌های پی‌در‌پی‌م، بهترین دوستم یلدا به من گفت. 
صدای تعجب جمع بلند می‌شود، اما او تنها به همان لبخند بسنده می‌کند و راه رفتن به طرف دیگر سن را از سر می‌گیرد و ادامه می‌دهد: 
- دقیقاً چند سال پیش بود. زمانی که در اوجِ نوجوانی و شیطنت‌هام بودم و هرروز بر شیطنت‌هام هم اضافه‌تر می‌شد. 
کمی مکث می‌کند: 
- آخرای سال بود که با تعطیلی‌های تق‌و‌لق مدارس، وسیله‌های سفرمون رو جمع کردیم و آمادهٔ رفتن به شیراز شدیم. من بودم و مادر و پدر و خواهر بزرگ‌تر از خودم. خوشحال بودم و همه هم من رو با این شیطنت‌هام می‌شناختن. 
سرجایش می‌ایستد و با خنده‌ای کوتاه دوباره به جمع خیره می‌شود. 
- حتی یادمه که اون روز‌ها یک اسپری رنگ برداشته بودم و با اسپری رنگ‌مویِ پسرعموم عملیات جابه‌جایی انجام دادم و باعث شدم تا اون پسر همیشه علاقمند به رنگ مو، نسبت به تک‌تک

 اسپری‌هایی که می‌خره وسواس پیدا کنه و بشه رنگ گزیده‌ای که از رنگ سیاه و سفید هم می‌ترسه. 
- خانم دکتر، از هر رنگی، این‌و جا انداختید
همه به‌صدای شوخ سهیل می‌خندند و ساغر نیز می‌خندد. خیلی خوب آن‌روز‌ها را به‌خاطر دارد. با قدم برداشتنش روی سن، همهمه‌ها می‌خوابد و ادامه می‌دهد: 
- خلاصه بگم که به شیراز رفتیم و کلی آتیش سوزوندن رو نثار اقوام و‌فامیل کردم تا این‌که زمان برگشت رسید. همه‌چیز خوب بود. بابا دست‌های مامان رو گرفته بود و آبجی بزرگه‌م کنار نشسته بود و آهنگ گوش می‌داد. روز بود و هوا روشن، نه ماشینی بود نه جاده‌ای که مشکل داشته باشه، اما...
سرجایش می‌ایستد و صدای جیغ‌هایش در گوشش می‌پیچد: «شما‌ها حق ندارید با من این‌طوری رفتار کنید، شما فقط دارید ترحم می‌کنید، من قابل ترحم نیستم، بفهمید. » «ساغرجان، مامانم، کی آخه ترحم می‌کنه؟ تو جزوی از ما هستی، تو بخشی از قلب مایی، آخه چه ترحمی؟ ! » «نمی‌خوام، این محبت‌های الکی‌تون رو نمی‌خوام نمی‌فهمید؟ ! » و بعد، صدای راه رفتنش روی شیشه‌های خرد شده بر زمین که حتی نمی‌توانست آن‌ها را ببیند. 
- اون روز‌ها تجربهٔ یک تصادف تلخ و از دست دادن چشم‌هام به صفحه‌های زندگیم اضافه شد. مادرم، خواهرم، پدرم شدن غمخوار من و من هربار دست رد به محبتشون زدم و بار‌ها و بار‌ها خودکشی کردم، نه یک‌بار، نه دوبار، چندین و چندبار 
می‌توانست صدای همهمهٔ سؤال‌ها و پچ‌پچ‌هایشان را بشنود و سرجایش ایستاد. 
- شاید اگه روزی داستان زندگی موفق یک فرد نابینا رو می‌شنیدم، فقط از روی ترحم و دلسوزی اون رو تشویق می‌کردم و بعد از مدتی هم فراموشم می‌شد، اما این داستان دیگه داستان زندگی یک شخص نابینا نیست، داستان زندگی شخصیه که هم طعم زندگی بینایی رو چشیده و هم طمع زندگی نابینایی رو کمی مکث می‌کند و مجدداً سر جایش می‌ایستد. نگاه تمام حضار را روی خودش حس می‌کند و با لبخندی عمیق، سرش را بالا می‌گیرد و دوباره طبق همان الگوی چشمی، به نقطه‌ای نشان شده در انتهای سالن خیره می‌شود: 
- یلدا اما از کودکی نابینا بود، یک نابینای مادرزاد و با تمام ناآشنایی‌هایی که از حسش داشتم، در زمان از دست دادن چشم‌هام، اون هم بعد از چندیدن و چند عمل ناموفق، بهش پناه بردم و شد بهترین رفیق احساسم، رفیقی که کمکم کرد تا بتونم به همون دختر شاد و بشاش گذشته برگردم و دیدم رو عوض کرد، به زندگی، به پدر و مادرم، به آینده‌م. 
مجدداً صدای یلدا در گوشش طنین‌انداز می‌شود و او را به گذشته‌های دور می‌برد: «پدر و مادر تو هرجور هم که باشی دوست دارن ساغر. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی براشون ترحم‌انگیز باشی، می‌تونی این رو بفهمی؟ »
- خانم علایی، چه چیزی باعث شد تا به روانشناسی روی بیارید و الان تبدیل به برترین دکترای روانشناسی کشور بشید؟ 
صدای سهیل در ذهنش نقش می‌بندد. بدون شک آن بهترین روانشناس و همراهی بود که باعث شد تا به زندگی امیدوار شود و با انگیزه‌های ناتمام یلدا و خانواده‌اش، به رشته‌ای که گمان نمی‌کرد روزی حتی اسمش

 را هم به زبان آورد وارد شود و تا به این‌جا پیش رود. 
- خانم علایی لطفاً توضیح بدید! 
با شنیدن صدای حضار به خود می‌آید و سرش را بالا می‌گیرد. 
- علاوه‌بر یلدا، یک نفر دیگه هم بود که بهم کمک کرد، فردی که بهترین روانشناس زندگیم بود و با یلدا هم‌عقیده. درواقع هردوی اون‌ها معتقد بودن که جهان خالی از افراد روشن‌دل یا معلول نیست و من هم اولین معلول جهان نیستم، پس کمک کردن، کمکم کردن تا استعدادهام رو بشناسم و برای به‌دست آوردنشون تلاش کنم، و یکی از همون استعداد‌ها همین بود، این‌که روانشناسی رو از اون‌ها یاد بگیرم و تبدیل بشم به روانشناس مطرح در بین روشندلان سرزمینم 
صدای همهمه بیشتر می‌شود و این‌بار سهیل وارد سن می‌شود. می‌داند که اگر پادرمیانی نکند، مسلماً ساغر در برابر سؤال‌ها کم می‌آورد و استقبال از حاشیه‌ها بر اولویت‌ها سبقت می‌گیرند
- از تمامی عزیزان و همراهان عزیز نهایت قدردانی و تشکر رو ابراز می‌کنم و اگه اجازه بدید من سؤال آخر رو از خانم علایی، روان‌پزشک و روشندل عزیزمون بپرسم. 
حضار ساکت می‌شوند و سهیل به ساغر خیره می‌شود، ساغری که همیشه از یک خواهر برایش عزیزتر بوده و می‌داند که اگر دست او باشد، حاضر است ساعت‌ها بنشیند و درمورد اهداف و برنامه‌هایش بگوید، اما این اقدام‌ها در این زمان اندکی که برایشان درنظر گرفته بودند غیرممکن بود و مطمئناً بعد از برگشت به خانه، خودش را بابت تمام نکردن آن صحبت‌ها سرزنش می‌کرد. 
- خانم علائی، درنهایت و به‌عنوان فردی که نواقصی براثر حادثه برشما تحمیل شده، دیدگاهتون نسبت به زندگی و آیندهٔ خودتون و هم‌نوع‌های خودتون چیه؟ 
ساغر کمی مکث می‌کند. می‌داند که خیلی حرف‌ها هست که نگفته است و تنها باید به اصلی‌ترین آن‌ها معطوف شود، اصلی‌ترینی که شامل هم‌نوع‌های خودش می‌شود و می‌خواهد که امید و زندگی بیشتری را برایشان به‌همراه آورد. 
- قبل از هرچیز بابت تمامی مهر و زمانی که شما و عزیزان نثار بنده کردید تشکر و قدردانی می‌کنم و در پایان صحبت‌هام تنها یک‌چیز رو اضافه می‌کنم «هیچ‌وقت از نقص‌هایی که دارید نترسید و پا پس نکشید. وقتی شما به این جهان پا گذاشتید، یعنی هدفی برای شما در نظر گرفته شده که هرچه بر سر راهتون قرار بگیره، صرفاً جهت رشد و بهتر پیدا کردن اون هدفه، پس هیچ‌وقت خودتون رو تسلیم ناامیدی نکنید و خوشبختی رو خط اصلی پیشروی زندگی‌تون قرار بدید و به زندگی این اجازه رو بدید که زیبایی‌هاش رو به شما نشون بده. مطمئن باشید که زندگی... خیلی فراتر از چیز‌هایی که در ذهن دارید براتون معجزه به‌همراه داره»
 کلماتش که به‌اتمام می‌رسند، همه به احترامش سرپا می‌ایستند، به‌جز آن‌هایی که مانند او جزئی از جسمشان را تسلیم دنیا کرده‌اند تا اهداف جدیدی را دریابند و اکنون... به‌گمان همه‌یشان، مسیرشان آشکار است.