منیر در خانه را محکم بست، کارهای روزانهاش را تندتر از روزهای قبلی به اتمام رساند و خیالش راحت بود که ناهار را از شب قبل آماده کرده بود. یک ساعت بعد از رفتن شوهرش، توی جاده منتظر ماشین بود درحالیکه توی دلش مدام دعایی را تکرار میکرد: «خدایا امروز آخرین فرصته کمکم کن. » عرق داغ از شقیقههایش جاری میشد و پیراهن چرکمُرد بیشتر به تنش میچسبید و شوری عرق مانند نمک روی زخم، آفتاب سوختگی پشت گردنش را میسوزاند. داس را روی ساقههای خشک بریده شده انداخت که چون میخهای چوبی تیز قسمتی از مزرعه را کنار خوشههای بلند طلایی، یک دست پوشانده بودند. به سوی آخرین قطرههای آبی که در قمقمهی زیر بافههای زرگون گذاشته بود رفت، لبی تَر کرد، نگاهی به جاده و بعد به افق انداخت..