سرک کشید، محوطه در تاریکی غلیظی به خواب رفته بود، بهزحمت میشد در کورسوی تکوتوک چراغِ لابلای درختان، سایهها را تشخیص داد و هیچ صدایی جز خشخش برگها به گوش نمیرسید. نگاهی به چهرهی معصوم کودک خفته در آغوشش انداخت و سیل عشق برای دقایقی به همهی افکار ناخوشایند پایان داد. به آرامی کودک را در رختخواب گذاشت و پای پنجره برگشت...