گیسوان زرین خورشید، در قلمرو شیشهای آب، پیچ و تاب میخوردند. دریا، ملودی به سان لالاییاش را، بیقرارتر از همیشه مینواخت. باد با آشفتگی، هلهلهاش را در آرامش ترانه آب میآمیخت و به سرکشی امواج سبزآبی، دامن میزد. نرم نرمک، نفس روز به شماره میافتاد و شنهای ساحل، منتظر و پر هراس بیش از پیش، مرز سکوت خود را جا به جا میکردند. آسمان، از خاک میپرسید. آب، در گوش صدف زمزمه میکرد: کدامشان پیروز خواهند شد؟ انتظار بلندترین صخره دریا، به سر آمده و حال، عشق سرخ جامه، رو در روی عقل مصمم ایستاده بود. باد، نفس نمیکشید. آب، پلک نمیزد. سکوتی گنگ، حیات فضا را میبلعید. عقل، با آوای مردانهاش، بیصبرانه لب گشود: من و تو نمیتوانیم با یک دیگر مدارا کنیم! عشق، درحالیکه نگاه پرمهرش را، نوازشگرانه بر وجود بلورین آب میگستراند؛ پاسخ گفت: اما من، با هیچکس سر جنگ ندارم؛ برای صلح آمدهام...