نوع اثر : داستان
نویسنده
نویسنده
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
به تخته سنگ بزرگی که در دل کوه فرو رفته بود، تکیه داده بود، پاهایش را به سینهاش چسبانده بود، تکه چوبی را توی دستش گرفت و طوری با خشم به جانش افتاده بود که گویی مسبب همه مصائب و مشکلات زندگی خود را یافته است. در چشمانش ردپای اشک پیدا بود.
بارانی نیمتنه سبز رنگ، شلوار جین و کفشهای اسپورت سفیدش پوششی غریبه برای او بود، اندام نازک و قد بلند او خود را بیشتر در لباسهای دامندار رنگی جلوه میدادند. موهای خرمایی رنگش که روزی میزبان بادهای بهاری درمزارع گندم بودند به طرز ناجوانمردانهای بریده شده بودند و کلاه بافتنی کرم رنگی آنها را از دیده پنهان میکرد.
خورشید داشت غروب میکرد، تنها نوری که دیده میشد نوک کوههای دوردستی بودکه به رنگ قرمز دیده میشدند.
بوی آتش و دود همراهانش در هوا میپیچید. نگاهش به دختری که چند قدمی او نشسته بود افتاد. دختری با صورتی گرد، چشمان بادامی وقدی کوتاه، که در
چهرهاش آثار ترس و نگرانی به وضوح دیده میشد. حالشان به هم شبیه بود. باز به صورت مضطرب دختر نگاه کرد. انگشتانش دور بطری آبی که در دستش بود حلقهزده بودن و آن را در آغوش گرفته بودن و می فشردند. دختر متوجه نگاههای سنگین او شد و با حالت عصبی گفت: شما به چی زل زدین؟ احساس کرد که دخترک میتواند هم صحبت خوبی برایش باشد با اندکی تعلل گفت: ببخشید منظوری نداشتم، شماهم مثل من تنها بودین فقط همین، اسمت چیست؟
دختر از برخوردش پشیمان شد، جواب داد: گلنسا، نام شما چیست؟
- شیلان، اهل کجایی؟
+ افغانستان
شیلان بلند شد چند گامی جلوتر رفت روی لبه دره ایستاد، درهای عمیق با شیبی بسیار تند.
زن میانسالی در فاصله کمی از او ایستاده بود و سیگار میکشید. طوری دود سیگارش را در هوا پخش میکرد که گویا همهی درد و غمهای چندین سالهاش را ازسینهاش بیرون میکند. شیلان بدون اینکه حرفی بزند دستش را به طرفش دراز کرد. زن، سیگاری روشن کرد و به دستش داد، شیلان پکی به آن زد، بازدمش با سرفه همراه بود، سرفههایی که به هقهق گریه تبدیل شد، سیگار را به دره پرتاب کرد.
آن طرف دره درمیان بوتهها پرندهای بال زد و پرواز کرد تا اوج گرفت خود را به آسمان سپرد و به طرف شرق رهسپار شد، چشمان شیلان پرنده را تاجایی که دیده میشد تعقیب کردند. اشکهایش را سریع پاک کرد متوجه قدمهای گلنسا که پشت سرش بود شد.
گلنسا درباره او کنجکاو شده بود، از ارومیه که به آنها ملحق شده بود تا آنجا که نزدیک مرز ترکیه بود، با کسی حرفی نزده بود. همیشه تنها و غمگین به دور از گروه حرکت میکرد.
شیلان به دره چشم دوخته بود که تاریکی کمکم آن را فرا میگرفت، گلنسا به او نزدیک شد و درکنارش قرار گرفت.
او دیگر آن دختر پرخاشگر چند لحظه قبل نبود و حالا با شیلان احساس همدردی میکرد دلش میخواست باهاش حرف بزند. شیلان سرش را به طرف گلنسا چرخاند وگفت: از افغانستان تا اینجا باید سفر سختی داشته باشی.
گلنسا خندید وگفت: سخت ! من از شهرهای مختلف گذشتهام با آدمهای مختلفی روبهرو شدم ماشینهایی که سوار میشدم ظرفیتشان چهار یا پنج نفر بودند ولی همیشه بیشتر از ده نفر را توی آن جا میدادند، هرطور دلشان میخواست با ما برخورد میکردند، چون ما افغانی بودیم و این از نظر آنها گناه نابخشودنی بود. به چشم غارتگران ما را میدیدند. این زخم را میبینی (به دستش که جای بریدگی عمیقی بود اشاره کرد) مرد قوی هیکلی میخواست کولهام را بگیرد و پولهای مرا بدزدد اما من چون میدانستم که ادامه زندگی من به آن پول وابسته است، با دوتا دست محکم کوله را در بغلم گرفتم، چاقویی بیرون آورد تا من بترسم اما میمردم بهتر بود تا دراین مملکت بیپول بمانم و ترس تمام وجودم راگرفته بود، دندانهای زرد رنگش که به یک شغال گرسنه میمانست را مدام به هم میفشرد و مرا به مرگ تهدید میکرد، ازترساندن من ناامید شد، صورتش سرخ شده بود. ازچروکهای پیشانیاش عرق میچکید چاقویش رابلند کرد تا بلکه تسلیم شوم اما من تصمیمم را گرفته بودم ازمرگ هراسی نداشتم. با سرعت به طرفم هجوم آورد، من دستم را جلوی صورتم قرار دادم که دستم تیرکشید سوزش عجیبی حس کردم، صدای جیغ وداد من با ناپدید شدن اوهمراه بود.
شیلان با شنیدن صحبتهای گلنسا دلش میخواست اوهم ازسرگذشتش برایش بگوید اما میدانست گریه مجال نخواهد داد. گلنسا دوباره صحبت را از سرگرفت: میخواهم بروم بااینکه نمیدانم کجا، اما میدانم چرا، اگرمیماندم باید رویاهایم را کنارخانوادهام به خاک میسپردم. دوباره به شیلان رو کرد، توباید هم سن من باشی، چه چیزی تورا به اینجا کشانده؟ تکه چوبی که در دست شیلان بود جدال با انگشتان را باخته بود و خرد شده بود، خردههای چوب روی زمین ریختند.
چشمانش پر اشک شدند، صدای التماسهای مادرش و بوی متعفن انبار کاه دوباره در خاطرش گذرکردند. صدایی ازآن طرف حرفهایشان را قطع کرد، دختری خطاب به گلنسا گفت: خیال میکنی چون اینجا جنگزده نیست صلح وصفا برقراره؟! نه عزیزم وقتی اختیار رویا و آرزویت را نداری و نا چاری از میان گزینههای موجود انتخاب کنی که آن هم اگر اقوام و بستگانی وابسته نداشته باشی باید فاتحه همان را هم باید بخوانی، خداروشکر کنی که جنگ نیست با پوزخندی ادامه داد مسخره نیست واقعاً من عاشق رقص بالهام باید چه کار میکردم، حسابی سبک و سنگین کردم و تصمیم گرفتم بروم مهم نیست چه اتفاقی بیافتد.
شیلان سکوت کرده بود به حرفاهایشان گوش میداد، پسرجوانی به جمعشان اضافه شد، لاغراندام وقد کوتاه، موهایش را فرکرده بود روی گردنش خالکوبی بود به شکل عقرب، به خیال خودش ازهمینجا ظاهرش اروپایی بود، ذرهای غم درچهرهاش پیدا نبود، گویی رسیدن به اروپا مساوی بود باغوطه خوردن در رویاها و رسیدن به آرزوها، باحالت پیروزمندانهای فریاد زد دوستان ما نزدیک مرز ترکیه هستیم و فقط چندساعت مانده تا از این مملکت رها بشویم. این حرف، دل شیلان را خالی کرد، شاید هنوز به برگشت امیدوار بود، او هرگز برای رسیدن به آرزوهایش به جای دیگری فکر نکرده بود، اواکنون خودش را مرده حس میکرد این طرف و آنطرف مرز فرقی نداشت. آمده بود بمیرد هرجور و هرکجا مهم نبود همین که به دست پدرش نباشد کافی بود.
تلاشهای مادرش را به خاطرآورد که چگونه برای رهاییاش ازدست پدرش تلاش میکرد، همان پدرمهربانی که همسایهها تبدیل به یک مرد خشن و بیرحم کرده بودند، چهره پدرش درجلوی چشمش ظاهر شد، مردی مسن با صورتی چروک و مهربان،
انبار کاه زندانش شده بود، بوی کاه پوسیدهای که از زمستان مانده بود و تردد موشها و سوسکها چیزهایی بودند که باید تحمل میکرد و منتظر مرگش میبود، دیگر ازقسم خدا و پیغمبر و التماس که بینتیجه مانده بود هم خسته شده بود سکوت را انتخاب کرده بود و حتی به سؤالهای مادرش هم پاسخ نمیداد، دلش برای مادرش میسوخت که ازین به بعد از پدرش متنفر خواهد بود و همچنین مجبور خواهد بود هر روز کسانی را ببیند و تحمل کند که مسبب مرگ دخترش هستند و اینکه چقدر این زندگی برایش سخت و تحمل ناپذیر خواهد بود، نباید اجازه میداد که مادرش شاهد مرگش باشد، تنها راهش فرار بود اما فرار به کجا، تا کی، اگر میرفت و جای دیگری خودکشی میکرد این معنی را میداد که آن تهمتها را پذیرفته و خودش را گناه کار دانسته و بازهم این مادرش است که عذاب میکشد.
شیلان رختها را روی بند پهن میکرد، سایهای از پشت نزدیک میشد میدانست چه کسی است، با دیدن سایه لبخندی روی لبش نقش بست بدون اینکه برگردد منتظر ماند، بوی عطر آشنایی او را سرمست کرد، دستانی ازپشت سرش چشمانش را بست او با دو دستش آن دستها را لمس کرد، دستها چشمها را رها کردند و به دورش حلقه زدند، درمیان آن ماهیچههای قوی مردانه خودش را گم کرده بود. سرش را چرخاند تا آن صورتی را که مدتها بود انتظارش را میکشید ببیند اما صدای ناگهانی زنی این آرامش وعشق وصف ناشدنی را برهم زد، زنی که دهان باز کرده بود و یک ریز ناسزا میگفت.
شیلان به جز سکوت هیچ چیزی به کسی نگفت.
قاچاق برها با داد و فریاد گروه را جمع کردند تا راه بیافتند. طوری برآنان حکم میراندند که گویی اینها بردهاند و باید فرامین اربابانشان را اطاعت کنند. یکی با فریاد میگفت هوا تاریک شده اینجا همه جور جانوری پیدا میشود پس مواظب خودتان باشید.
گلنسا و آن دختری که میخواست رقاص شود، احساس ترس میکردند، شیلان بادیدن چهره مضطرب گلنسا نزدیک رفت دستش را گرفت گفت: نگران نباش من مواظب توهستم منزاده این کوهها و دره هایم، برای اینکه ازترس آن دودختر بکاهد شروع به گفتن داستانش کرد، من را مرضی به اسم ناموس و دروغ و بهتانهای همسایهها به این جا کشانده است.