به تخته سنگ بزرگی که در دل کوه فرو رفته بود، تکیه داده بود، پاهایش را به سینهاش چسبانده بود، تکه چوبی را توی دستش گرفت و طوری با خشم به جانش افتاده بود که گویی مسبب همه مصائب و مشکلات زندگی خود را یافته است. در چشمانش ردپای اشک پیدا بود.بارانی نیمتنه سبز رنگ، شلوار جین و کفشهای اسپورت سفیدش پوششی غریبه برای او بود، اندام نازک و قد بلند او خود را بیشتر در لباسهای دامندار رنگی جلوه میدادند. موهای خرمایی رنگش که روزی میزبان بادهای بهاری درمزارع گندم بودند به طرز ناجوانمردانهای بریده شده بودند و کلاه بافتنی کرم رنگی آنها را از دیده پنهان میکرد...