تندرو و تیزرو
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
دو بچه موش که برای همدیگر دوستان صمیمی و خوبی بودند در جنگلی زندگی میکردند.
این دو گاهی از مادرشان اجازه میگرفتند و به لانهی هم میرفتند بازی میکردند. یکی تندرو و دیگری تیزرو نام داشت.
روزی در شهر موشها قرار شد مسابقهی دو برگزار شود.
این دو دوست هم با اجازهی خانوادهی خود در مسابقه نامنویسی کردند.
روز مسابقه که فرارسید تندرو آماده شد تا دنبالِ تیزرو برود. مادرش پنیر آورد گفت: «پسرم قبل از رفتن صبحانهات را بخور! »
تندرو یک تکهی کوچک کَند و خورد، بعد به راه افتاد و به سمت خانه دوستش رفت. به خانهی دوست که رسید و در زد، مادر تیزرو در را باز کرد گفت: «بیا داخل، تیزرو دارد صبحانه میخورد، اگر نخوردی تو هم با او بخور! »...