نوروز و دوستی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
توی جنگل ما حیوانات زیادی زندگی میکردند. یک بچه میمون بود که در حادثهای پدر و مادرش را از دست داده بود. بچه میمون خیلی تنهایی میکشید. تمام حیوانات جنگل، بزرگ و کوچک دوستَش داشتند و همیشه به او کمک میکردند تا کمتر احساس تنهایی کند. بچهحیوانها همیشه با او بازی میکردند و برایش از غذاهای خوشمزهی خودشان میآوردند. آنها هر روز در محلی جمع میشدند بازی میکردند.
یکبار چند روزی از بچه میمون خبری نشد. دوستانش نگران شدند به خانهی او رفتند، دیدند که میمون کوچولو آلبومی به دست گرفته ناراحت و غمگین است گریه میکند. دوستانش پرسیدند - چرا گریه میکنی؟
میمون کوچولو گفت: «دلم برای پدر و مادرم تنگ شده! چیزی به نوروز نمانده است و امسال پدر و مادرم کنارم نیستند. »...