هیناپ

نوع اثر : داستان

نویسنده

ویراستار

چکیده

هیناپ
لرزی شدید با وجود هوای گرم و خورشید تابان به تنش می‌نشیند و انگار امروز برخلاف روز‌های دیگر سردی ماه بر گرمی خورشید غلبه می‌کند.
محوطه جنگل پیش رویش را از نظر می‌گذراند و جلو می‌رود، به محض دیدن چراغ خاموش کلبه لرزه‌ای که در بدنش است روی لب­هایش رخت می‌بندد. تازه متوجه دیدگان دلسوز اعضای ده می‌شود. پا تند می‌کند و وارد کلبه می‌شود، بوی نم و کهنگی که زیر بینی‌اش می‌زند سریع قدمی به عقب بر می‌دارد و دور و بر کلبه را چک می‌کند.
صدای زنگ در گوشش می‌پیچد، پدربزرگش برای همیشه خوابیده است در محوطه سرد و تاریک و تنها چیزی که برای بیان باقی مانده، فقط یک سنگ قبر که مدام حقیقت را به گوشش می‌کوبد است!
نفس‌هایش به دیواره‌ی گلویش چنگ می‌اندازند و به سختی خود را بالا می‌کشند، انگار که درحال بالا رفتن از کوه باشند بی‌آن‌که چیزی از کوه نوردی بدانند و تجهیزاتی داشته باشند!
فکر می‌کرد فقط دروغ در این دنیا جزای بدی دارد اما انگار نه!
همه وسایل‌های کلبه را خاک گرفته است، از دیوار‌ها گرفته تا فرش قرمز و گلدان طلایی کنار تخت چوبی!
آهی می‌کشد و به آرامی روی تخت می‌نشیند. خداروشکر اهل وسواس نیست پس بدون توجه به بوی عجیب داخل کلبه و مقدار زیادی خاک روی وسایل، دراز می‌کشد و دو گوی سیه‌فامش را می‌بندد...

کلیدواژه‌ها

موضوعات