قالیچهی عنابی
مرد نیستی، نر که هستی! بکشش زیر خودت و دختریاش را بگیر! بعد ببین چطور موش میشود! زبان درازش تا آخر عمر میبرد؛ ببین چطور التماست میکند زودتر بیاوریش خانه. کاری کن پدر و برادرش به غیرت بیایند. اینهایی که من شناختهام، ده سال هم دخترشان را نیاوری، برایشان مهم نیست!
نگار دختر گلپری، صبح تا شب روی دار قالی مینشست؛ تارابریشمی یا پشمی را به پود قالی رشته به رشته گره میزد با شانهی آهنی به خورد هم میداد. مدتی بعد گلپری مریض شد. مردم روستا گفتند اینچِه درد گرفته است. دردی تحلیل برنده که گلپری را که هیکل تنومند داشت، آب کرد. درد نامشخص سبب شد یک روز صبح سحرگاه ناگهانی جان بدهد. پدرنگار به چلهی زنش نایستاد. مردم برایش حرف درآوردند و گفتند وقتی گلپری در حال مرگ بوده، زنی گرفته بود. نگار پای دار قالی آنقدر بافت و گریه کرد تا چشمان درشت سبزش کم سو شد...